『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتابعشقبازیباامواج زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمتیازده
🍃♥️
#کتابعشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتدوازدهم
♥️🕊
گفتم نکن، گوش که نمیدی حالا چطوری بیارمت بیرون؟
داداش قول بده به هیچ کس نگی که من از سنگه شکست خوردم.
نخند دندههات میشکنه
آخه الان وقت خندیدنِ.
رفته بودیم باغ، روزهای اول بهار بود و کار کشاورزی هم زیاد. من و #امیر رفته
بودیم به بابا کمک کنیم. بعضی وقتها بیل میزدیم، بعضی وقتها دیوار باغ
را درست میکردیم، دم عصر هم که میشد چندتا سیب زمینی زیر زغالها
میگذاشتیم تا کبابی شود و با نان تازه و نمک بخوریم. هر دو پر سر و صدا و
بازیگوش بودیم و بیشتر وقتها صدای بابا را در میآوردیم.
سنگ بزرگی کنار دیوار بود، امیرگفت:
باید این سنگ را بردارم.
باز شروع کردی، سنگ به این بزرگی رو چطور میخوای برداری؟
بابا کمرت درد می گیرد. چرا گوش نمیدی؟
باید بلندش کنم. باید ببینم
میتونم یا نه؟
آن موقع امیر پانزده سالش بود. از بچگیهر کاری که میخواست انجام بدهد،
تا آخر انجام میداد. بالاخره سنگ را بلند کرد. سنگ از خودش بزرگتر بود.
همینکه بلندش کرد افتاد و سنگ نشست روی سینهاش. حالا من باید هر چی
زور داشتم بگذارم تا سنگ را از روی سینهاش بردارم. خدا رحم کرد که آسیب جدی ندید.
همان سال ورزش رزمی را شروع کرد. اول رفت کونگ فو تا مرحله کمربند مشکی هم پیش رفت. انقلاب که پیروز شد، کونگفو ممنوع شد این دفعه
رفت سراغ تکواندو. تکواندو را هم تا کمر بند مشکی ادامه داد.
بقیه را هم به ورزش تشویق میکرد. یکی از دوستانش معتاد بود. آنقدر با او صحبت کرد که راضی شد برود باشگاه، خودش برایش لباس خرید و کمکش کرد تا ترک
کند. آن بنده خدا بعدها رفت جبهه و از ناحیه پا جانباز شد.
🌷وقتی انقلاب پیروز شد. هیئت رزمی استان تشکیل شد، امیر به عنوان مسئول
هیئت انتخاب شد. بعد از مدتی هیئت بر اساس رشته های ورزشی تفکیک
شد و امیر شد مسئول هیئت تکواندوی استان.
در همان باشگاه تختی زیر
نظر امیر کلاسهای متنوعی تشکیل شد که تعداد زیادی هم عضو داشت.کار
امیر هم بیشتر شد، اما این فعالیتها باعث نشد که از فعالیت در بسیج و
کمیته انقلاب غافل شود.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365