#ازمشهدتاکاخصدام
#اسارت🍂
#قسمتسوم
راوی: #محمودرعیتنژاد
🍂🕊
🍂 #صدام که چهره مهربانی از خود به نمایش گذاشته بود و به نظر میرسید جمله سید علی را فهمیده، اما خودش را به نفهمیدن زده گفت: «باشد دستور میدهم بعد از این که از اینجا رفتید، پزشک بیاید به دیدنتان. مشکلی نیست.» سپس صحبتهایش را اینگونه ادامه داد: «ما و ایران دو کشور همسایه هستیم. همسایگی دو کشور با همسایگی دو خانه فرق دارد. ما اگر در دو خانه با هم همسایه بودیم و با هم دشمنی داشتیم، میتوانستیم خانهمان را اجاره بدهیم یا بفروشیم و از همسایگی یکدیگر دور شویم، اما نه ما میتوانیم کشورمان را اجاره بدهیم و نه شما میتوانید کشورتان را اجاره دهید و بروید. ناگزیر ما با هم همسایهایم و نمیتوانیم از همسایگی خود اجتناب کنیم. دو همسایه تا کی میتوانند باهم بجنگند؟ یک روز باید این جنگ تمام شود. آن روز کی است؟ آیا بهتر نیست آن روز امروز باشد تا جوانی از جوانهای ما و شما کمتر کشته شود و جلو این خونریزیها و خسارات گرفته شود؟ کشور ما و ایران روابط دیرینهای با یکدیگر دارند. خیلی از ایرانیها در عراق و خیلی از عراقیها در ایران هستند و دشمنان ما و شما که میترسیدند ما با هم متحد شویم و تبدیل به قدرت شویم، ما و شما را به جان هم انداختند. به ما دروغ گفتند و ما را فریب دادند. گفتند این جنگ شش روز بیشتر طول نمیکشد. الان بیست ماه از جنگ میگذرد.»
چنان این بیست ماه را با لحنی اندوهگین به زبان آورد که معلوم بود ادامه جنگ برایش طاقت فرسا شده است. شنیدن سخنان صدام خشم عجیبی در من ایجاد کرده بود مگر ما جنگ را شروع کردهایم؟ مگر ما با عراق دشمنی داشتیم؟ برای تمام دنیا مشخص شده بود که شروعکننده جنگ صدام است و حالا، صدام صحبت از دشمنی دو همسایه و کمتر کشته شدن جوانان ما و خودش میکند. او علیرغم تمام خیانتهایی که مرتکب شده است حالا با چهرهای آرام لب به سخن گشوده و میگوید: «کل الاطفال العالم اطفالنا.»
👇👇👇
~
🍃♥️
#کتابعشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتسوم
♥️🕊
🌱خیلی زود قد کشید و بزرگ شد. از همان سیزده چهارده سالگی کارهایی میکرد که با بقیه فرق داشت. تازه رفته بود دبیرستان، یک روز یکی ازدوستاش به
اسم امیر جعفری را آورد خانه. از آن روز تا وقتی امیر شهید شد با هم بودن.
پولهای توجیبی خودشان را روی هم میگذاشتند و نان و روغن و برنج میخریدند و می بردند پایین شهر. میگفت:
خانوادههای زیادی هستند که حتی نان برای خوردن ندارند ما باید
به آنها کمک کنیم.
نزدیک عید که میشد ماهی میخریدند، نمیدانم پول ماهی را از کجا می آورند، پول ماهی از پول توجیبی آنها خیلی بیشتر بود.
یکبار به شوخی گفتم:
»مادر جان منهم دلم ماهی میخواد میشه دو سه تا از
این ماهیها را بدی به من؟«
سرش را انداخت پایین و گفت:
»مامان جان شما میتونی از بازار ماهی
بخری«.
هیچی نگفتم، ولی خیلی خجالت کشیدم.
روح بزرگ و دست بخشنده امیر خیلی وقتها من را به فکر فرو میبرد.
نه اینکه با کارهای امیر موافق نباشم ولی مادر بودم، دوست داشتم کمی به فکر
خودش باشد و از پولهایی که می گیرد برای خودش خرج کند.
ولی امیراصلا
در بند این حرفها نبود.
این کارشان سالها ادامه داشت. بعد از انقلاب بیشتر هم شد. ولی فکر می
کنم از آدمهای دیگری هم پول می گرفتند. بعضی وقتها آذوقه تهیه میکردند
ومی بردند روستاهای اطراف. یکی از آن روستاها غارعلیصدر بود. هنوز غار
مثل الان شناخته نشده بود و کسی برای آبادیش کاری نکرده بود.
شام را با عجله میخورد و میرفت. می پرسیدم:»مادر کی برمیگردی؟
« می
گفت:»معلوم نیست، شما بخواب.«
ولی مگر میشد خوابید.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365