eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
901 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 هر چند آن موقع هم نمیدیدمش اما کمی خیالم راحت شد. گفتم دیگر سرگرم درس و دانشگاه می شود و کمتر به جبهه میرود. ساک ورزشیاش را برداشت و رفت تهران. چند روزی تهران بودن و بعد به خاطر بمبارانهای تهران دانشجوها را بردند مشهد. قرار شد مدتی کلاسها در مشهد برگزار شود. سه ماهی بیشتر از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که مسئولین دانشگاه از دانشجوها خواستند برای اجرای طرح آمارگیری سراسری به مرکز آمار ایران کمک کنند. این طرح حدود سه ماه زمان می برد، در این مدت کلاسها هم تعطیل بود. امیر و چند نفری از دوستانش که دیدند دانشگاه تعطیل شده از فرصت استفاده کردند تا دوباره سری به جبهه بزنند. این بار از طریق بسیج دانشگاه اقدام کردند و راهی شدند. پسر همسایه در خانه را زد و خبر داد که امیر زنگ زده مغازه. مغازه پدرش درست کنار خانه بود. آن موقع در خانه تلفن نداشتیم،گاهی که امیر از جبهه زنگ می زد من را صدا می زدند تا با او صحبت کنم. موقع رفتن از خانه تا مغازه و گرفتن تلفن چنان با عجله می رفتم که متوجه هیچ چیزی نمی شدم. بعضی وقتها تلفن که تمام میشد میدیدم پای برهنه وسط مغازه ایستاده‌ام. هر چه مدت ندیدنش بیشتر میشد التهاب و تپشهای قلب من هم شدیدتر میشد. هر لحظه منتظر شنیدن صدای تلفن و آمدن پیغام یا نامهای از امیر بودم. این انتظار حسی بود که تا آن زمان متوجه نشده بودم. و بدتر از آن وابستگی به بچه بود که درک نمیکردم. تازمانی که عزیزی راکنار خودداری اصلا متوجه میزان علاقه و نیازت به او نمیشوی. اما جبهه فرصتی بود که عزیزان را از خانواده ها دور میکرد و نگرانیهای ذاتی جنگ هم بر این حس اضافه می- کرد. وقتی از امام حسین(ع) میشنیدم از روضه کربلا و شهادت حضر علی اکبر میسوختم و گریه میکردم اما از وقتی که امیر میرفت جبهه خودم را در لحظه ای تصور میکردم که حضرت علی اکبر وسط معرکه کربلا بود و امام حسین برای برگشتنش ختم قرآن میگرفت. هر روز نذر میکردم و صلوات میفرستادم. بعضی وقتها از شدت نگرانی سینه‌ام داغ میشد و تنها چیزی که می توانست آرامم کند گریه بود. وقتی گریه میکردم تبی که درقلبم بود فرو کش میکرد و میتوانستم به زندگی برگردم. آن روز دوباره بچه همسایه مرا صدازد:  حاج خانم! بدو بیا امیر آقا تلفن زده. دویدم. پای برهنه، سه ماه میشد که ندیده بودمش. صدایش آرام بود. خیال کردم درس خواندن هوای سرش را عوض کرده و آرام شده. از حرم امام رضا(ع) گفت، از کبوترها و صحن انقلاب. میدانست دلم هوای مشهد کرده...🕊 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365