『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#گردانجعفرطیار(ع) سدگتوند قبلاز #عملیاتکربلای۴ 🌾🕊 #تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇 @Karbala_1365
~
🍃♥️
#عشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتبیستُیکم
♥️🕊
گفت:" مامان جان به جای شما زیارت کردم، از امام رضا(ع) خواستم شما را
بطلبد که با پدرم بیای پا بوسش. "
من گریه میکردم و امیر یواش یواش حرف میزد. حس کردم این حرفها
مقدمه چینی است تا حرف دیگری بزند.
گفت:مامان جان، من نمی تونم اینجا بمونم. دلم برای جبهه و بچه ها لک زده. می خوام بروم. شما حرفی
نداری؟
گفتم: مامان جان،پس درس و دانشگات چی می شه؟ مگر نگفتی درس می خونم ؟«گفت:»الان کلاسها تعطیل شده، هر وقت شروع شد بر
میگردم. نگران نباش. از آنجا بهت زنگ می زنم.«تصمیمش را گرفته بود من هم نمیخواستم مانعش بشم، حتی اگر می خواستم هم نمیتوانستم.
گفتم: ً برو مادر ولی قول بده جلو نری". چه حرفی زدم، مگر میشود جلو نرود؟
اصلاً مگر به من قول داد، که راضی شدم و اجازه دادم که برود؟ اگر...
اصلا
چرا اینقدر فکر میکنی؟ توکل به خدا، انشالله طوری نمی شه. باز بر می
گرده و می بینیش.
« مدام فکر میکردم.»پس چرا کلاس ها باز نشد؟ چرا امیر
بر نگشت؟
سال هفتاد و دو بود که از طرف دانشگاه با ما تماس گرفتند. از من و برادرش
دعوت کردند که برای مراسم بزرگداشت شهدای دانشگاه بلال حبشی به تهران
برویم. مراسم خوبی بود. بیشتر دوستان امیر بودند. چند روز بعد از برگشتن
ما از تهران بستهای از طرف دانشگاه رسید. بازش که کردم بغضم ترکید. دیگر
نمیتوانستم روی پاهای خودم بایستم. لیسانسی که میشد امیردر سلامت و
آرامش بگیرد، اگر این صدام لعنتی به ایران حمله نمیکرد، حالا برای من
فرستاده بودند. این مدرک را هم قاب کردم و کنار قابهای دیگر گوشه اتاق
گذاشتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
#عزرابختیاری(مادر شهید)
#ادامهدارد.....
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365