『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🕊 🕊یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بارِ حضورم در ایران و هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: « #برو_تا_ص
#ازمشهدتاکاخصدام
#اسارت🍂
#قسمتششم
راوی: #محمودرعیتنژاد
🍂🕊
🕊🍂
صدام به دخترش هلا که از ابتدای حضورش مشغول نقاشی کشیده بود گفت: «تو یک لطیفه بگو بخندیم.» هلا بلافاصله گفت: «لطیفه بلد نیستم.» صدام از حاضر جوابی دخترش شروع کرد به بلندبلند خندیدن و ما هم همچنان بی توجه بودیم.😏
محافظان و افسران صدام که پشت دوربین ایستاده بودند، حرکاتی با دست انجام میدادند تا مگر ما بخندیم، اما ما عکسالعملی نشان نمیدادیم. تا اینکه یکی از افسران داخل اتاق با دستش محکم به پشت سر یکی از همکارانش زد و کلاه او وسط اتاق افتاد و برای لحظهای خیلی کوتاه لبخند بر لبان من و یکی دو تا از بچهها نشست.
چند دقیقهای که برای گرفتن عکس با لبخند ایستاده بودیم تا نشانی از لبخند بر لبانمان حک شود، فقط در همین لحظه و ناغافل شکل گرفت و در عکسهای زیاد دیگری که گرفته شد، اثری از لبخند بر ماچندنفر نبود.
بعد از گرفتن عکس، از سالن خارج شدیم و ما را به استخبارات برگرداندند. لحظات سختی را بین راه گذراندیم. خیلی ناراحت و اندوهگین بودیم از این که به ملاقات صدام رفتیم. بین راه خودمان را از این دیدار ناخواسته سرزنش میکردیم.😔 شدت ناراحتی بعضی از بچهها زیادتر بود. این را میشد از چهره برافروخته #علیرضاشیخحسینی و #محمدساردویی و بعضی دیگر از بچهها فهمید.🥀
نمیتوانستیم این دیدار را به خود بقبولانیم. حتی از توضیح دادن آن برای سایر بچههای ایرانی هم شرم داشتیم.😓
#پایان
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365