eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🕊 🕊یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بارِ حضورم در ایران و هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: « #برو_تا_ص
🍂 راوی: 🍂🕊 🕊🍂 صدام به دخترش هلا که از ابتدای حضورش مشغول نقاشی کشیده بود گفت: «تو یک لطیفه بگو بخندیم.» هلا بلافاصله گفت: «لطیفه بلد نیستم.» صدام از حاضر جوابی دخترش شروع کرد به بلندبلند خندیدن و ما هم همچنان بی توجه بودیم.😏 محافظان و افسران صدام که پشت دوربین ایستاده بودند، حرکاتی با دست انجام می‌دادند تا مگر ما بخندیم، اما ما عکس‌العملی نشان نمی‌دادیم. تا اینکه یکی از افسران داخل اتاق با دستش محکم به پشت سر یکی از همکارانش زد و کلاه او وسط اتاق افتاد و برای لحظه‌ای خیلی کوتاه لبخند بر لبان من و یکی دو تا از بچه‌ها نشست. چند دقیقه‌ای که برای گرفتن عکس با لبخند ایستاده بودیم تا نشانی از لبخند بر لبان‌مان حک شود، فقط در همین لحظه و ناغافل شکل گرفت و در عکس‌های زیاد دیگری که گرفته شد، اثری از لبخند بر ماچندنفر نبود. بعد از گرفتن عکس، از سالن خارج شدیم و ما را به استخبارات برگرداندند. لحظات سختی را بین راه گذراندیم. خیلی ناراحت و اندوهگین بودیم از این که به ملاقات صدام رفتیم. بین راه خودمان را از این دیدار ناخواسته سرزنش می‌کردیم.😔 شدت ناراحتی بعضی از بچه‌ها زیادتر بود. این را می‌شد از چهره برافروخته و و بعضی دیگر از بچه‌ها فهمید.🥀 نمی‌توانستیم این دیدار را به خود بقبولانیم. حتی از توضیح دادن آن برای سایر بچه‌های ایرانی هم شرم داشتیم.😓 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌سوم
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  رضا زخمی شده، برین کنار دیگه، دورش جمع نشید. - بدو ماشین رو بیار باید برسونیمش بیمارستان.  خدا لعنتشون کنه، نمیدونم این تیزی‌ها رو از کجا درمیارن. - نباید بهشون نزدیک میشد قبلا بهش هشدارداده بودم.  باید یه فکری برا این وضع بکنیم. - باید توان بچه را ببریم بالا، همه بچه‌ها باید یاد بگیرن. معلوم نیست تا کی باید با این آدم ها سر و کله بزنیم.  میخوای چی کار کنی؟ - فکرش رو کردم، باید با سپاه حرف بزنیم یه جایی بهمون بدن بتونیم ورزش کنیم. همه بچه‌ها باید تو این کلاس ها شرکت کنن. امیر از قبل دفاع شخصی و تکواندو را یاد گرفته بود. این مربوط به‌موقعی است که‌من دبیرستان امام میرفتم و امیر دبیرستان شریعتی یا همان رضاشاه سابق که در خیابان مهدیه نزدیک ایستگاه عباس آباد بود. دوره دبیرستان ما حال و هوای خاصی داشت. آن زمان ما فقط درس نمیخواندیم؛ هم فعالیتهای ورزشی داشتیم و هم کارهای سیاسی میکردیم. البته در حد خودمان. امکانات ورزشی مدرسه‌ها هم زیاد نبود. زنگ ورزش که میشد یک توپ به ما می دادند و میگفتند:»برید ورزش کنید.« ما هم به نسبت علاقه‌ای که داشتیم یک ورزش را انتخاب میکردیم. یک عده بسکتبال بازی میکردند و یک عده والبیال،عده زیادی هم فوتبال. همه هم در همان حیاط مدرسه بود. من و چند نفری از بچه‌ها به ورزش های رزمی علاقه داشتیم. رفتیم با مدیر مدرسه حرف زدیم و راضیش کردیم که زیر زمین مدرسه را به ما بدهند. نه تشک داشتیم و نه لباس رزمی.روی همان موزاییک‌ها شروع کردیم به تمرین. اولین مربی ما یکی از بچه‌ها بود به اسم حمید ملکی که الان روحانی است و در قم تدریس میکند. حمید از قبل با کونگ فو آشنا بود و مدتی کار کرده بود. حسین برفیان و هم به او کمک میکردند و هر چه را که بلد بودند به ما یاد می دادند. چند وقت بعد هر کدام رفتیم یک باشگاه. اواخر سال ۵۶ که تب انقلاب بالا رفت ما هم فعالیتمان را بیشتر کردیم. حال و هوای مدرسه عوض شده بود. الان که مقایسه میکنم دوره دبیرستان ما پر بود از هیجان و اضطراب که روح تشنه ما را سیراب میکرد. یکی از کارهایی که میکردیم و آن روزها به ما خیلی کمک میکرد تا راه را پیدا کنیم کلاسهای قرآن بود که بیشتر زیر زمینی تشکیل میشد. یعنی جای جلسات ثابت نبود تا شناسایی نشود و سعی میکردند اعضای جدید کمتری راه بدهند تا مبادا حرفهایی که در جلسه گفته میشود به بیرون درز پیدا کند و مشکل ساز شود. ما هم به واسطه یکی از دوستان وارد این جلسه شدیم. .... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365