『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_نوزدهم
#صفحه۴۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌷 #کربلای۸
🌴با فروکش کردن #عملیات، نیروهای باقیمانده را جمع کردیم و به پادگان شهید مدنی #دزفول برگشتیم.
بچه ها از وضع شب گذشته به قدری خسته بودند که بیشترشان بر خلاف معمول ساعت هشت شب داخل چادرها به خواب رفتند.
من و ۷_۸ نفر که کمتر خسته بودیم و خواب به چشممان نمی آمد، شروع کردیم از عملیات را از #شهدا تعریف کردیم. تا ساعت دوونیم شب رسید و باز شیطنتمان گل کرد.😜
عبایی داشتم که آن را به عادت خواندن #نماز صبح، روی دوش انداختم. به یکی گفتم:برو موتور برق را روشن کن. همزمان با بلند شدن صدای موتور برق، یکی اذان داد و همه کسانی که خسته و کوفته مثل جنازه افتاده بودند، با اضطراب از خواب پریدند.
بسیاری فکر کردند که نماز شبشان قضا شده، چند نفر را دیدم دم چادر با لیوان #آب وضو می گیرند که تا شروع #نمازجماعت صبح، نافله بخوانند. عده ای هم به طرف تانکر آب رفتند.😂😉
من جلو نشستم و عبا به دوش، توی چادر اجتماعی شروع به خواندن قران کردم.😌 که یکی آمد و با تردید و تعجب گفت:
آقا کریم ساعت دو نیمه شبِ حالا کو تا اذان صبح؟!!😳
گفتم:ترسیدم که #نمازشب تان قضا بشه، گفتم چراغها را روشن کنم.🤣
با اخم و ناراحتی رفتند و خوابیدند.😠 ولی بیشتر بچه ها تا صبح بیدار ماندند.✨ و در عوض فردا تا سرظهر یکسره خوابیدند.
ناهار را از تدارکات لشکر آوردند. آش بود. خواستم باز هم محیط را شاد و پر انرژی کنم.🙂
گفتم:مسابقه آشخوری توی بشقاب صاف.
با بند #پوتین درست های یکدیگر را از پشت بستیم. دو زانو مقابل بشقاب آش نشستیم و بدون قاشق، دهان هایمان را می چسباندیم به بشقاب ها. هنوز من دوقلپ بالان نکشیده بودم که داور سوت پایان را زد.😟 نفهمیدم که ۲_۳ نفر چطور به این سرعت مثل جاروبرقی آش را به دهانشان کشیده بودند.😧 و کلی خندیدیم و دست هایمان را باز کردیم و بقیه غذا را مثل بچه آدم خوردیم.😂
تا بعد از نماز جماعت ظهر قرار شد به سه نفر اول دوم و سوم، سه تا جایزه بدهیم.😉 شلوغ کارهای جمع آستین بالا زدند و ۳ تا هدیه را کادوپیچ کردند.
بین دو نماز ظهر و عصر بلند شدم و به نفرات اول تا سوم سه تا کادو را دادم.😊
بعد از نماز هم دور آن سه نفر جمع شدیم. همه فکر میکردند که با کتاب و نوار و کاست، خودکار یا دفتر مواجه شوند.
اما
کادوی اول که باز شد یک میخ بلند بود.😖
نفر دوم، یک میخ متوسط بهش رسیده بود.😖
و نفر سوم هم یک میخ کوچک.😖
شلوغ کارها به نفرات برگزیده گفتند:" میختان کردیم، مبارکه. "🤣🤣🤣
از آن به بعد بین بچه های غواصی عبارت "میختان کردیم" تکه کلام شد.🤦♂
این اصطلاح به شهر و حتی خانواده های رزمندگان هم رسید. عده ای میخ توی جیبشان می گذاشتند و به هم که می رسید می گفت:" میخ بدم خدمتتون با یه بشقاب آش؟! "😂
🌾از اردیبهشت سال ۱۳۶۶ #ماموریت خاصی به ما داده نشد. با بچه های غواصی، ساختمانی را کنار یک حمام عمومی به اسم "حموم عبدُل" در #همدان گرفتیم و آنجا پاتوق ما شد و شروع کردیم سخنرانی در مدارس برای جذب نیرو و زدن پرده و پلاکارد و پوستر در شهر با این عنوان: " #غواصی_جعفرطیار همرزم می پذیرد." 🕊🌾
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄