98051508.mp3
15.86M
#کربلایی_حسین_طاهری
به تو افتاده مسیرم در این خونه فقیرم...
🍂💔
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#کربلایی_حسین_طاهری به تو افتاده مسیرم در این خونه فقیرم... 🍂💔
پناهم بده
کسی رو بجز تو ندارم
پناهم بده
برا دیدنت بی قرارم
پناهم بده....
دلتنگ حرمم
دلم برای نسیم صبح حرمت پرمیزنه....
#دلم_گرفته..🍂💔
میزنه قلبم،
داره میاد دوباره بوی محرم
دنيا ارزشی نداره سينه زن...
🏴🌹 دنیای بی [ حُسِین ] به دردمان نمیخورد...🌹🏴
#یاحسین...❣
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺حضرت صاحب الزمان(عج): به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک
༻﷽
#مهدے_جان♥️
🍁باید غزل نوشٺ زغوغاے سرگذشت
از عمر عاشقے ڪه همہ بےخبر گذشت
🍁این هفتہ هم گذشت بہ سویت نیامدم
این هفتہ هم نیامدے و سختترگذشت
#این_هفتہ_نیز_جمعۂ_ما
#بےشما_گذشت💔
🌿
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
༻﷽ #مهدے_جان♥️ 🍁باید غزل نوشٺ زغوغاے سرگذشت از عمر عاشقے ڪه همہ بےخبر گذشت 🍁این هفتہ هم گذشت بہ سو
یڪ نفـر ، یڪ خبـر از « عشق »
ندارد بدهد؟!😭
#فرج✨
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💧 💧 💧
💧💧
💧
🌾 #سلام_بر_شهدای_علقمه
ا🌸
ا🌸 🌸
ا🌸 🌸 🌸
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۱۱) 📝 ............ 😁 سر علی از کنج چادر آمد تو و گفت: با عرض
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۲) 📝
.............
🌾 دسته ای از مرغان وحشی روی آب حرکت میکردند. آرام و بیصدا، درست موازی ستون #هفتادودونفری ما که باید حرکت در زیر آب را با اِشنوگل با نی غواصی تمرین میکردیم.
☄وقتی پاهام به ماسه های نرم ساحل رسید ، تا گردن نشستم توی آب و اشاره کردم به ستون که تک تک برای ساحل کشی آماده بشوند, که شدند.
نفر آخر که تا گردن خزید توی آب و گِل ، مرغان وحشی بلندشدند تو آسمان و ما با نگاه مان تا ابرها تا انتهای افق دنبالشان کردیم.
گفتم:این را همیشه در گوشتان فرو کنید , فقط آن وقتی فین زدن شما را قبول دارم که این ها نفهمند شما اینجا هستید و این طور نگذارند بروند خانه فک و فامیل هایشان.
صدای کی بود نفهمیدم , فقط شنیدم که گفت: حاج محسن ! این ساحل کشی که گفتید یعنی چی؟
صدایم را جوری بلند کردم که نفر آخر ستون هم بفهمد چه میگویم.
گفتم:وقتی به ساحل یا موانع دشمن نزدیک میشوید , مطلب اصلی حرکت شما روی دست وپاست , آن هم هماهنگ و البته بی صدا.فقط چشم هاتان باید از آب بیرون باشد.
آن جا شاید مجبور باشید ساعت ها کنار آن موانع , نزدیک سنگرهای دشمن بی حرکت بمانید.
باید دقیق بشوید که هیچ حرفی نباید زده شود , مگر با اشاره سر یا نگاه و در صورت اجبار با اشکل قراردادی زبان یا آواز حیوان های همان منطقه....🌾
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۳) 📝
...........
💦 سکوت کردم تا دقت شان را ببینم و دیدم.
گفتم:آن ها اینجور وقت ها خیلی گوش به زنگ میشوند . همانطور که در جزیره مجنون یا فاو شدند , ولی ما دیگر گول شان را نمی خوریم...... و سوال دیگر؟
یکی از بچه ها گفت:آمدیم ودر آن انتظار گرسنه ماندیم و جیره هم نداشتیم , تکلیف ما دراینجور وقت ها چیه؟
گفتم:آن جا دیگر فقط باید به فکر فرمان حمله باشید نه سورچرانی سفره های مادرتان.... ولی با این حال دانستنش زیاد ضرر ندارد.
💦 دستم را بردم تو آب و یک نی را از ریشه در آوردم. رفتم کنار ساحل و ریشه نی را باز کردم و نشان بقیه هم دادم که چطور باید بخورند. پیش تر هم خورده بودم , مزه اش مزه خیار بود یا چوب کاهو. چیزی نگذشت که همه مشغول خوردن شدند.😐
وقت زنگ تفریح آموزش رسید . یعنی اِستتار کامل با گِل از نوک سر تا انگش کوچک پا.
گفتم:فقط پنج دقیقه وقت دارید. شروع...کنید....
👣 بچه ها فین ها را از پاهاشان کندند و یکی یکی غلتیدند روی گِل های ساحل.💦
" #نجفی" انگار که آمده باشد حمام , آرام و خونسرد پشت دست های خودش را با گِل کیسه می کشید. آن هم با گِلی که بوی لجن و ماهی مرده و هزارجور بوی بد دیگر میداد.
همه خونسرد بودند یا می نمودند تا اینکه از دور سرو کله پاترول سفید فرماندهی پیدا شد.😳
حدس می زدم که ممکن است فرمانده لشکر یک روز برای سرکشی آموزش بیاید اما نه در این وقت و نه در این وضع خنده داری که ما داشتیم....😬
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
@Komiel_110
ای دی جهت👆
ارسال نظرات و خاطرات از شهدای #عملیات_کربلای۴ 🌾
🌸 #معرفی_شهدا..
🌹 #غواص وطلبه شهید قدر الله #نجفیان(#نجفی)🌹
🌸 درسال ۱۳۴۴ در روستای مریانج از توابع شهر همدان پای به عرصه زندگی گذاشت.🌿
تحصیلات ابتدایی را در دبستان فردوسی سپری و دوره راهنمایی را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت وسپس وارد دبیرستان شریعتی گردید.
او یکی از دانش آموزان جدی و با استعدادی بود که تمامی کارکنان ودبیران برای وی احترام فراوانی قایل بودند واورا دوست می داشتند.
وطلبگی را برگزید تا مبلغ دین باشد.
فرمانده گروهان غواصان بودکه در #کربلای۴ در اروندرود، رود را به جشن جان فشانی خود فرا خواند و به او خون خود را ارمغان بخشید تا با آن تاب موج گیسوانش را حنا بندد تا سرخ شود سرخ سرخ ..... وچنین بود که در چهارم دی ماه ۱۳۶۵ پیکر رشیدش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و #اروند رود به خون نشست.🌹
روحش شاد ویادش گرامی
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹#غواص_شهید #قدرت_الله_نجفیان🌹 شهادت: ۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴ 🌸..... @Karbala_1365
🌹 شهیدقدرت الله #نجفیان(#نجفی)..🌹
🍃🌸🍃 به لحاظ جسمی خیلی قوی بود.
جثه ای درشت داشت، علاوه بر اینکه روحانی بود و روی تعهد اخلاقی و زهد خود خیلی کار کرده بود، به ورزش تخصصی رزمی هم می پرداخت.
شهیدنجفی که روحانی بودند ، مسئول یک دسته ویژه غواصی بود.
ایشان در یکی از عملیاتها در داخل آب دستش از سایر بچه ها جداشد و آب با خود وی را برد ،
اما این روحانی #ورزشکار با تلاش زیاد بر قدرت وحشیانه آب غلبه کرد و مجددا خودش را به بچه ها رساند ، وقتی که به بچه ها رسید دادمی زد به من یک قایق بدهید می خواهم بروم بچه ها را که الان به من احتیاج دارند بر گردانم.
بچه ها هر چقدر تلاش کردند وی را آرام کنند نتوانستند. در همین حین با اصابت یک خمپاره به دیدار معبود شتافت.🌹
🌸راوی:آزاده جانباز
#کریم_مطهری
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
از چپ: 🌹شهیدان: #قدرت_الله_نجفی.. #رضاساکی.. #نادرعبادی_نیا و #علی_منطقی🌹 🌸..... @Karbala_1365
🌸 #قدرت_الله شبها را نماز شب میخواند.✨
#نمازشب را به نحوی به جا می آورد که هیچ کس متوجه نشود.💫
🌙 یک شب مادرم به من گفت: بیدار شو اتاق بالا صدا میآید.
من به طبقه بالا رفتم وارد اتاق شدم دیدم قدرت از جبهه آمده مشغول نماز خواندن است.🌸
منتظر نشستم....همین که حضور مرا حس کرد روبه من کرد و گفت: معذرت میخواهم که مزاحم شما شدم گفت: گفت و گو با خدا انسان را از خود بیخود میکند شرمنده ام که صدایم بلند شد.🌸
آخر میدانی ! نماز شب عشق من است، آرامش من است و من وقتی با خدا راز و نیاز میکنم آرامش میابم و انگار در بهشت زندگی میکنم و دعا کردن و درخواست کردن بنده نیازمند از خدای بی نیاز است و میگفت وگرنه اینکه در نماز میگوییم الله الصمد پس چرا نیازمان را از خدای بی نیاز نخواهیم.🌸
گفت شما بروید بخوابید و صبح همدیگر را می بینیم...🌸
🌸 راوی: #برادرشهید
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
بعضـــے ها
از آبِ گل آلود....
ماهــــے....!
نَه....!
راه معراج مـــے گیرند ...😭😭
#اللهم_ارزقنا_شهادت🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
༻﷽ #مهدے_جان♥️ 🍁باید غزل نوشٺ زغوغاے سرگذشت از عمر عاشقے ڪه همہ بےخبر گذشت 🍁این هفتہ هم گذشت بہ سو
💔 درد دل امام زمان مهدی عجل الله تعالى فرجه 💔
..تو کجایی؟
شده ام بازهوایی
چه شود زود بیایی؟
به جمالت..به جلالت..دل مارا بربایی!💔
🌸 جواب امام زمان عج:
توکه یک عمر سرودی:
«تو کجایی؟تو کجایی؟!
چه کسی قلب تورا سوی خدای توکشانده؟
چه کسی درپی هرغصه تو اشک چکانده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد.
چه زمانها که توغافل شدی و یار به قلب تونظرکرد.
وتو باچشم و دل بسته فقط گفتی ،کجایی؟ ای کاش بیایی!؟
هر زمان خواهش دل بانظر یار یکی بود، توبودی؟
هرزمان بودتفاوت،که تو رفتی و نماندی
خواهش نفس شده، یارو خدایت
و همین است که تاثیرنبخشد به دعایت
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت😭
من که هستم،
توکجایی؟
به خودت کاش بیایی ...!🍃
🍂💔
🌾 #تنهاکانال
#شهدای_عملیات_کربلای۴
👇👇👇
@Karbala_1365
🔸بنام خدا🔸
🇮🇷 قسمت هشتاد
💠 آغاز شکنجه ها
روزهای اول حدودا تا شش ماه هر روز بلا استثناء همه را بشدت مورد ضرب و شتم قرار می دادند.
عده ای نیز به علل مختلف بصورت ویژه مورد شکنجه قرار می گرفتند که به وقت خود به آن اشاره خواهد شد.
اتفاقات این ایام اینقدر فشرده و زیاد هست و شبیه به هم که شاید خوانندگان عزیز را آزرده خاطر کند و آنچه در پی می آید از نگاه و دید این حقیر است و قطعا وقایع زیادی از این دست اتفاق افتاده که از دید بنده و سایر دوستان مخفی مانده است.
جدای از اینکه وقایع از دید فردی به تعداد همه اسرا قابل بیان است اتفاقاتی در محدوده های فیزیکی ۱۴ آسایشگاه رخ داده که قطعا وقایع هر آسایشگاه با سایر آسایشگاهها متفاوت است.
یکسری وقایع هم هست که به علت بزرگی آن ، همه اردوگاه را تحت الشعاع قرار داده مثل شکنجه و شهادت تعدادی از عزیزان که بالطبع کم و بیش همه اسرا از اخبار آن مطلعند.
یکی از آزار و اذیت های که بعثیها از آن لذت می بردند زدن کابل و چوب بر سر بچه ها بود .
کابل برق سه فاز که ضخیم و همانند چوب خشک و انعطاف کمی دارد.
در هفته اول که بچه ها سرهایشان را تراشیده بودند همه را با ضرب و شتم به طرف آسایشگاهها سوق می دادند و با توجه به کم عرض بودن در ورودی ساختمان همه مقابل در تجمع می کردند و عراقی ها از این فرصت استفاده و محکم و بی رحمانه به سر بچه ها میکوبیدند.
هنوز آن تصاویر جلوی ذهنم رژه می روند وقتی که کابل بر سری فرود می آمد و بلافاصله بچه ها شاخ در می آوردند و بعد خون فوران می کرد و چهره ها گلگون می شد.
این صحنه آدم را یاد فیلمهای کارتونی برنامه کودک می انداخت که با وارد شدن ضربه به سر طرف با صدایی همراه بود و جای ضربه به اندازه چند سانتیمتر بالا می پرید.
یکی دو هفته اول هنوز دستشویی های جدید راه اندازی نشده بود و همه از دستشویی های قدیمی واقع در بند آشپزخانه استفاده می کردند که توسط بچه ها تا آنجا که راه داشت تمیز و چشمه های آن را باز کرده بودند چشمه هایی مملو از سنگ و پاره آجر و بطریهای شکسته شده نوشیدنی که به هنگام تمیز کردن، بریدن دست بچه ها را در پی داشت .
در رفت و برگشت در مسیر دستشویی لحظه ای کابلهایشان استراحت نداشت هر چند که رفتن به چنین سرویس ویژه ای با پای برهنه و آلودگی پاها و عدم امکان ازاله نجاست خود شکنجه دیگری بود.
Alimirza:
سرباز ولایت:
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
💢 قسمت ۱۸۵: عطش برای یادگیری💢
بعد از برقراری آتش بس بین ایران و عراق، آسایشگاهای چهارده گانه تکریت یازده، هر کدوم تبدیل شده بود به دانشکدههای کوچکی که همه نوع کلاس زبان، ریاضی، تاریخ، قرآن، اعتقادات، احکام تا شیمی و فیزیک و غیره یافت می شد و کلاسا از دو نفر تا ده نفره وجود داشت و گاهی وقت برای سر خاروندن نداشتیم. نکته قابل توجه در این مقطع عطش فوق العاده افراد برای یادگیری بود. هر چند نفر دور هم جمع می شدن و با التماس از کسی که چیزی بلد بود میخواستن کلاسی براشون برگزار کنه و چیزی یادشون بده. در تمامی طول عمرم تا به امروز چنین شوق و عطشی برای هیچ کار علمی و آموزشی به اندازه آن یکسالی که در بند یک اردوگاه تکریت یازده شاهدش بودم ندیدهم. کار بجایی رسیده بود که مدرسین بشدت تحت فشار قرار داشتن. نه میشد به این نوجوون و جوونایی که با علاقه و التماس میومدن و درخواست کلاس داشتن نه گفت! و نه توانایی معدودِ اساتید، جوابگوی این همه نیاز بودن. افرادی که به عنوان استاد، کلاسی رو برگزار میکردن هم که هیچ منبعی جز محفوظات و دانستههای قبلی خودشون در اختیار نداشتن. نه کتابی وجود داشت و نه دفتر و قلمی در میون بود. کاغذ و قلم ما همون بود که قبلاً توضیح دادم.
یادم هست در مقطعی در روز هفت جلسه کلاسای مختلف از تفسیر قرآن و تاریخ اسلام تا احکام و اعتقادات و آموزش سخنوری داشتم و این در حالی بود که خودم بشدت نیاز داشتم در کلاسی شرکت کنم و چیزی یاد بگیرم، اما نیاز و فشار بچه ها مانع از اون بود که بجز پرداختن به قرآن و تدریس کار دیگهای انجام بدم. در هر آسایشگاه هم معمولاً چهار، پنج نفر بیشتر وجود نداشتن که بتونن تدریس کنن و این تعداد به هیچ وجه جوابگوی نیاز و درخواستهای متعدد نبود. لذا فکری به ذهنم رسید که بتونه تا حدودی این خلاء رو پر کنه و اون تربیت معلم و سخنران بود.
🌺راوی:طلبه آزاده
#رحمان_سلطانی
Alimirza:
ورزش،هیجان و مسابقات
دو سال اول بعثیا با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت میکردن و زمینهای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دورهای مسابقه برگزار میشد و داور هم داشتیم. توپ این مسابقات با استفاده از لباسای کهنه و پوستهٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه میشد و بچه ها اونا رو میدوختن و مسابقات فوتبال برگزار میشد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچهها تبدیل شده بود.
هر چه دوران اسارت طولانیتر می شد، بچهها هم خودشون رو با شرایط تطبیق میدادن و چیزهای جدید و اندوختههای نو برای خودشون کسب میکردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچهها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام میشد و اگه بعثیا بویی میبردن حسابی تنبیه میکردن و حداقلش، سلول انفرادی بود. توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشتههای مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد میدادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرینها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دندههام شکست. کتک کاری بعثیا کم بود خودمونم گاهی توی کلاسای رزمی از خجالت هم در میومدیم.
بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خندهدارترین مسابقات و برنامههای ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم.کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالبتر داور بود که داوری نمیدونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام میشد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنهها اونقد خندهدار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی میخندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچهها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود
راوی: طلبه آزاده رحمان
سلطانی