eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
906 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
Alimirza: سرباز ولایت: 🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿 💢 قسمت ۱۸۵: عطش برای یادگیری💢 بعد از برقراری آتش بس بین ایران و عراق، آسایشگاهای چهارده گانه تکریت یازده، هر کدوم تبدیل شده بود به دانشکده‌های کوچکی که همه نوع کلاس زبان، ریاضی، تاریخ، قرآن، اعتقادات، احکام تا شیمی و فیزیک و غیره یافت می شد و کلاسا از دو نفر تا ده نفره وجود داشت و گاهی وقت برای سر خاروندن نداشتیم. نکته قابل توجه در این مقطع عطش فوق العاده افراد برای یادگیری بود. هر چند نفر دور هم جمع می شدن و با التماس از کسی که چیزی بلد بود می‌خواستن کلاسی براشون برگزار کنه و چیزی یادشون بده. در تمامی طول عمرم تا به امروز چنین شوق و عطشی برای هیچ کار علمی و آموزشی به اندازه آن یک‌سالی که در بند یک اردوگاه تکریت یازده شاهدش بودم ندیده‌م. کار بجایی رسیده بود که مدرسین بشدت تحت فشار قرار داشتن. نه می‌شد به این نوجوون و جوونایی که با علاقه و التماس میومدن و درخواست کلاس داشتن نه گفت! و نه توانایی معدودِ اساتید، جوابگوی این همه نیاز بودن. افرادی که به عنوان استاد، کلاسی رو برگزار می‌کردن هم که هیچ منبعی جز محفوظات و دانسته‌های قبلی خودشون در اختیار نداشتن. نه کتابی وجود داشت و نه دفتر و قلمی در میون بود. کاغذ و قلم ما همون بود که قبلاً توضیح دادم. یادم هست در مقطعی در روز هفت جلسه کلاسای مختلف از تفسیر قرآن و تاریخ اسلام تا احکام و اعتقادات و آموزش سخنوری داشتم و این در حالی بود که خودم بشدت نیاز داشتم در کلاسی شرکت کنم و چیزی یاد بگیرم، اما نیاز و فشار بچه ‌ها مانع از اون بود که بجز پرداختن به قرآن و تدریس کار دیگه‌ای انجام بدم. در هر آسایشگاه هم معمولاً چهار، پنج نفر بیشتر وجود نداشتن که بتونن تدریس کنن و این تعداد به هیچ وجه جوابگوی نیاز و درخواست‌های متعدد نبود. لذا فکری به ذهنم رسید که بتونه تا حدودی این خلاء رو پر کنه و اون تربیت معلم و سخنران بود. 🌺راوی:طلبه آزاده
Alimirza: ورزش،هیجان و مسابقات دو سال اول بعثیا با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت می‌کردن و زمینه‌ای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دوره‌ای مسابقه برگزار می‌شد و داور هم داشتیم. توپ این مسابقات با استفاده از لباسای کهنه و پوسته‌ٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه می‌شد و بچه ها اونا رو می‌دوختن و مسابقات فوتبال برگزار می‌شد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچه‌ها تبدیل شده بود. هر چه دوران اسارت طولانی‌تر می شد، بچه‌ها هم خودشون رو با شرایط تطبیق می‌دادن و چیزهای جدید و اندوخته‌های نو برای خودشون کسب می‌کردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچه‌ها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام می‌شد و اگه بعثیا بویی می‌بردن حسابی تنبیه می‌کردن و حداقلش، سلول انفرادی بود. توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشته‌های مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد می‌دادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرین‌ها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دنده‌هام شکست. کتک کاری بعثیا کم بود خودمونم گاهی توی کلاسای رزمی از خجالت هم در میومدیم. بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خنده‌دار‌ترین مسابقات و برنامه‌های ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم.کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالب‌تر داور بود که داوری نمی‌دونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام می‌شد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنه‌ها اونقد خنده‌دار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی می‌خندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچه‌ها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود راوی: طلبه آزاده رحمان سلطانی
امام خامنہ‌ای🌹: "فضای مجازی واقعاً یڪ دنیای رو بہ رشدِ غیر قابل توقّف است؛ آخر ندارد.☝️ بايد از فرصت‌هائے ڪہ در اختیار مےگذارد حداڪثر استفاده را بڪنیم."👌 @rasooll_khalili
هرگز ننشين مِتر بزن خوبىِ خود را اندازه ىِ خوبى به ندانستنِ آن است. 🍃🌹
🍃🌸 ایها‌اݪعشق،سلام‌واز‌ طرفِ‌ نوکرِ‌ تو برگ‌ سبزیست‌ که‌ هر‌ روز‌ رسد‌ مَحضرِ‌تو
#منتظران_ظهور #صلوات امام صادق علیه السلام 🔶ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید ، چون در لحظات ظهور ایمانها به سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار می‌گیرند. 🔰اگر منتظر طلوع خورشید هستید برای خودتکانی ، بدانید نمازتان قضاست ... 📙الکافی،ج 1، ص 370
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هر‌شهیدی در‌سینه‌اش‌زنی‌را‌به‌میدان‌جنگ‌‌میبرد! آمار‌شهدایِ‌جنگ‌ همیشه‌غݪط‌بوده! هر‌گلوله‌دو‌نفر‌ را از‌پا ‌در‌میاورد...! شهـــــید‌و‌عشقی‌ڪه‌در‌سینه‌اش میتپد…❣🕊 ♡که گاه مادر است، گاه همسر و گاه دخترکی که برای همیشه دلتنگ دستهای نوازشگر پدر می ماند...💔
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِه‌هآیِ‌شُھـَدآوَمَنْ🌿
دلنوشته ای برای شهید تقدیم به سرداران بی مزار .....به آنان که هیچ گاه چشمان منتظر مادرانشان بازگشتشان را ندید .....تقدیم به شهدای لاله جین 🌹🌹🌹🌹🌹 آن روز که میرفتی برایت قرآن گرفتم..... پشت سرت آب ریختم.... بند پوتین هایت را محکم بستم ....همه مهربانی ام را به چشمانت گره کردم که برگردی .... آن روز حتی دیوارهای کوچه هم شوق را در چشمان تو می دید و من نفهمیدم چه شد که فراموش کردم همان جا با تو عهد ببندم که برگردی ...... کجا آرمیده ای جان مادر ....کدام دست آلوده ای سینه‌ات را درید ..... کدام چشمان ناپاکی قلب عاشقت را نشانه گرفت .... کدام خاکی تو را در آغوش کشیده است .........نکند هنوز زیر آفتاب سوزانی ....نکند برنگردی .....نکند هنوز هم فکر میکنی من منتظرم رشید و تمام قامت برگردی .....نه .....من منتظر یک نشانه کوچکم ....یک تکه از سربندت....یک تکه از پیراهنت ...و چه میشود به حرمت مادری ام یک تکه از استخوان هایت برگردد ....😭 به لحظه پر کشیدنت قسم .....و قسم به حرمت اشکهای ریخته شده در فراقت اگر می شود ....اگر میتوانی برگرد ...... قبل از آنکه چشمانم بی نور شودو قبل از آنکه با قلبی منتظر به خاک روم....💔🍂 🌹🌹🌹 ن:خانم بحیرایی @Shahadat1398