『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🌺🍃🌺 بدن های مطهرشان را #آب برد😔 تا #دنـیـــا مـا را بــا خــود نـَبــَرَد 🍂 🍂کجـاے کــاریم رفیــ
✨ قرار شبهای #جمعه هامان
با زمزمه زیبای
🌸 #زیارت_عاشورا🌸
به نیت زیارت کربلا ، هدیه به شهدا🌹
🌙✨شبِ جمعه و باخدا یکی شدن💞
این همه شب مال غیر ، یک امشبی را با خدا باش✨
💫 #شبهای_جمعه با دعای پرفیض #کمیل..🌸
#اطلاع_دهید...
🌸.....
@Karbala_1365
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا...
مادر و پدر شهید محراب سهرابلوئی بعد از سی و دوسال از چشم انتظاری درآمدند.
#روستای_گنبد_چای
#قهاوند
#همدان
#کربلای_چهار
#غواص
#شهید
#جاویدالاثر
@Karbala_1365
💢ضرورت توجه به اموات
#خیرات
#روز_جمعه
✅پیامبراکرم(ص):
ارواح مؤمنان هر #جمعه به آسمان دنيا مىآيند و روبروى خانه ها ميايستند و هر يك با آواى حزين در حالى كه مىگريد مىگويد اى كسان من اى فرزندانم، پدرم، مادرم، نزديكانم به ما عطوفت كنيد.
خداى شما را بيامرزد...
با درهم #پولى يا گرده نانى و يا لباسى در حقما رحم كنيد كه خدا به شما از لباس هاى #بهشتى بپوشاند.
📚وسائل الشيعه، ج 3، ص 223
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
هنوز سیر خواب نرفته بودم که با وحشت بیدار شدم. سلول تاریک بود و همه در خواب بودند. از ترس کابوسی که دیده بودم، هن و هن می کردم. باز هم کابوس شکنجه گران به سراغم آمده بود. چند ثانیه بعد دوباره سر بر بالشی که بوی تعفن و عرق میداد گذاشتم و از فرط خستگی خوابم برد.
چند ماهی از محکومیتم و انتقالم به اهواز می گذشت و هیچ کس از خانواده به سراغم نیامده بود. چون شناسنامه نداشتم و در زندان به صالح دكسن معروف بودم، زندانیها همه من را به همین نام صدا میزدند. مادر بیچاره ام چند بار آمده و مأيوس برگشته بود؛ چون کسی به نام «صالح الاسدی» فرزند مهدی در زندان وجود نداشت. نه خورد و خوراک درستی داشتم و نه لباس راحت و تمیزی. گاهی زندانیان کنارم از خوراکی هایی که خانواده هایشان می آوردند، به من هم می دادند و گاهی لباس کهنه ای هم نصیبم میشد.
به مرور زمان با همه کسانی که در بند بودند، دوست شدم. برایشان صحبت می کردم، مسائل شرعی مربوط به نماز و دیگر چیزها را توضیح می دادم و از اوضاع بیرون و اتفاقات مدرسه فیضیه قم و تبعید امام خمینی به عراق و مبارزاتش با رژیم تعریف می کردم
با خلافکارهایی که وارد زندان می شدند، گرم می گرفتم و آنها را وادار به مطالعه می کردم تا شخصیت خود را بسازند. پاسخگوی سؤالات عقیدتی و شرعی آنان هم بودم. روزی نبود که تنها بنشینم و جوانی یا فرد میانسالی در کنارم نباشد.
حالا دو سال بود که زندگی در زندان را می گذراندم. یک روز باشگفتی وقتی با زندانیان در حیاط هواخوری می کردیم، ناگهان کسی را دیدم که باورم نمیشد سروکارش به زندان بیفتد: علی بنی سعیدی، همان جاسوس ساواکی و کارمند شرکت نفت، از دوستان هم محله ام....
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
یک روز باشگفتی وقتی با زندانیان در حیاط هواخوری می کردیم، ناگهان کسی را دیدم که باورم نمیشد سروکارش به زندان بیفتد: علی بنی سعیدی، همان جاسوس ساواکی و کارمند شرکت نفت، از دوستان هم محله ام.
به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم و سر و رویش را غرق بوسه کردم خوشحال از دیدنش، خندان گفتم:
- انت وین، اهنا وين؟ شنو تسوي هنا؟ ( تو کجا اینجا کجا؟! اینجا چکار میکنی؟)
- هیچی، با یک اتهام الکی آوردند. از هر کسی خوششان نیاید یک تهمت سیاسی به او می زنند و می فرستندش ناکجاآباد! تو اینجا چکار میکنی؟ .
سری تکان دادم و به سر بی مویم دستی کشیدم و به گوشه ای خیره شدم:
- یک لقمه حرام خور من را به ساواک فروخت.
بنی سعیدی گفت:
- تهمت زدن خیلی راحت شده. چقدر برایت بریدند؟
- پانزده سال!
- یا علی! پانزده سال؟! چطوری میخواهی بگذرانیش؟
خندهای کردم و گفتم:
- سخت است. اما دست برنمیدارم. اینجا تلافی می کنم و تلخی روزهایم را جبران میکنم.
کنجکاو پرسید:
- چطوری؟!
- آنهایی که جرمشان خلاف است، هدایتشان می کنم تا افکارشان را عوض کنند و راه مبارزه را یادشان میدهم. وادارشان می کنم مطالعه کنند؛ به آنها کتاب برای مطالعه معرفی می کنم و برایشان جلسه می گذارم.
چند نفر به طرفم آمدند و گفتن:
- آقا صالح! وقت درس شده.
بنی سعیدی هاج و واج نگاهی به آنها کرد و گفت:
- چه درسی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- برایشان حرف میزنم، مسئله می گویم و درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف می زنم.
_ می خواهی تو هم بیا شرکت کن.
بنی سعیدی خوشحال گفت:
- دیگر رهایت نمی کنم.
بعد از آن روز و تا دو ماه بعد، بنی سعیدی به ظاهر شیفته ام شده بود و بیشتر وقتش را با من سپری می کرد. از کوچکترین فرصت استفاده می کرد و در کنار من و شاگردانم می نشست و به حرف هایم گوش می داد. هر وقت آزادی کسی فرا می رسید و از او مطمئن میشدم که اهل مبارزه با رژیم شده است، نامه ای به او میدادم و به مبارزانی که در خارج از مرزها، ضد رژیم فعالیت داشتند، معرفی اش می کردم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
صبح یکی از روزهای پاییزی بود. از سالنی که در آن با نوارهای نایلونی صنایع دستی درست می کردند، به سلولم برمی گشتم. شلاقی را که بافته بودم توی دست گرفته بودم و داخل سلول رفتم. چند دقیقه بعد بنی سعیدی که تبرئه و آزاد شده بود، برای خداحافظی به سلولم آمد و کنارم نشست. خوشحال از فرصت استفاده کردم و نامه ای برای گروه مبارزان خارج از مرزها نوشتم و امضا کردم و ضمن نامه، بنی سعیدی را برای ادامه مبارزه با رژیم به آنها معرفی کردم. کاغذ را لوله کردم و خیلی ماهرانه درون لوله شلاق فرو بردم و آن را به عنوان هدیه به بنی سعیدی دادم و تا در خروجی بند بدرقه اش کردم.
هنوز چند دقیقه از برگشتنم به سلول نمی گذشت که با صدای باز شدن در بند و قدمهایی که به سرعت نزدیک می شدند، خشکم زد. زندانیان همه به ورودی نگاه می کردند. ناگهان چند مأمور وارد سلول شدند. به من حمله ور شدند و من را به باد مشت و لگد گرفتند. همه شگفت زده بودند و با نگرانی به من که زیر مشت و لگدشان اعتراض می کردم، نگاه می کردند.
یکی از مأموران به من سیلی می زد و فریاد می کشید و فحش مادر و خواهر میداد:
- در زندان هم دست از کارهایت برنمی داری؟!
از ضربات باتوم به خودم می پیچیدم و فریاد میزدم:
- من کاری نکردم! چرا میزنید؟
مأمور در جوابم فریاد زد:
- کاری نکرده ای؟ پس این نامه چیست؟!
در برابر چشمان گردشده از تعجب من و دیگر زندانیان، از لوله دسته شلاق، نامه را بیرون کشید. زبانم بند آمده بود. رنگم پریده و قلبم به شدت میزد. مرگ را روبه رویم میدیدم. بنی سعیدی بیرون ایستاده بود. سرکی کشید و یک لحظه او را دیدم. باورم نمی شد که نفوذی ساواک باشد. انگار برق سه فاز من را گرفته بود. خشکم زده بود. خیره و با تعجب نگاهش می کردم. حتی صدای مأمورانی را که به من بد و بیراه می گفتند، نمی شنیدم. صدای بلندی در ذهنم می پیچید:
- نکند لو رفتنم در دو سال پیش هم کار این خائن بود؟
مأموران با کتک کاری من را از سلول به انفرادی بردند. آن قدر از این حرکت بنی سعیدی شوکه شده بودم که شدت ضربات را حس نمی کردم. برایم مسلم شده بود که دستگیری ام در دو سال پیش، کار این نامرد در لباس دوست بوده است.
فریادی زدم که بنی سعیدی شنید:
- ولك ليش خنت بيه، یا خائن
ا(چرا به من خیانت کردی خائن)
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
چیز های خوب
نصیب کسانی میشود
که 🍃بــاور🍃 دارند
چیزهای بهتر
نصیب کسانی میشود
که 🍎صبــورند🍎
و بهترین چیز ها
نصیب کسانی میشود
که 🎄تـسلـیم نمی شوند...
🍃🍎
هدایت شده از #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
دلم هواى بقیع دارد و غم صادق
عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
دوباره بیرق مشکى به دست دل گیرم
زنم به سینه که آمد محرم صادق
🏴 شهادت جانسوز امام صادق علیه السلام تسلیت باد.
🏴❤️🏴❤️🏴
💔 #ای_بقیع ، ای غریب آباد.
آغوش باز کن. غریب دیگری در راه است.
مجلسی آبرومند برپا کن از سنگ و خاک و کبوتر.
نگاه کن آسمانیان به پیشوازش آمده اند.
جمع پاکان جمع است جامعه بخوان:
السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعَ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلاَئِكَةِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْيِ وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَةِ وَ خُزَّانَ الْعِلْمِ وَ مُنْتَهَى الْحِلْمِ وَ أُصُولَ الْكَرَمِ ...
💔 اما تو ای #مدینه زاری کن از حکایت تلخ غربت خاندان طهارت.
ای مدینه دیگر لطافت صبح صادق را نخواهی دید.
دیگر آفتاب از مشرقت طلوع نخواهد کرد.
کوچه هایت در آرزوی نوازش قدمهای #صادق خواهند ماند.
زاری کن ای مدینه ... ❣
زین ماتمی كه چشم ملایك ز خون، ترست
گویا عزای صادق آل پیمبرست
یا رب چه روی داده، كزین سوگ جانگداز
خلقی پریش خاطر و دلها پر آذرست
مُلك و مَلك به ناله و افغان و اشك و آه
چون داغدار، حضرت موسی بن جعفرست
خون می رود ز فرط غم از چشم شیعیان
زیرا كه قلب عالم امكان مكدرست
🌺شاعر: #علی_سهرابی_تویسركانی
(صفا)
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا..🌸
💧شست باران همهی کوچه خیابانها را...
پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟
🌹 #شهیدهادی_ذوالفقاری 🌹
🌸....
@Karbala_1365