[ من و پنج وارونه ام ]
📙معرفی کتاب👇
❇️ خانمی مبلّغ ولایت بود و درباره فضایل حضرت علی(ع) سخنرانی می کرد. این خانم تمام همّ و غمّش بیان فضایل حضرت علی(ع) بود و هدفی جز این نداشت. زمانی که حَجّاج این خبر
را شنید، دستور داد که آن خانم را نزدش بیاورند.
✳️ حَجّاج به آن زن گفت: «علی را لعن کن»؛ ولی آن زن نپذیرفت. حَجّاج هرچه او را تهدید کرد، اثري نداشت. عاقبت، آن زن را شکنجه کرد: نخست او را با تازیانه اي زدند که از الیاف خرما درست و در روغن هاي مخصوصی گذاشته شده بود تا آسیب بیشتري بر بدن وارد کند.
♻️ ده یا بیست تازیانه که به او زدند، با اینکه گوشت و پوستش از بدنش جدا شدند، باز هم حاضر نشد حضرت علی(ع) را لعن کند. تعداد شلّاق ها که بیشتر شد؛ در حالی که توانی براي او باقی نماند بود، شروع کرد به خندیدن. به او گفتند در این حالت چه جاي خنده است؟ گفت: «تا به حال، به زبان، خودم را دوستدار علی(ع) معرفی می کردم؛ ولی فکرش را نمی کردم که بتوانم فدایی علی بن ابیطالب(ع) باشم».
✅ این همان محبتی است که در درون انسان، انقلاب به پا می کند. حالا انسان این سرمایه را
چگونه باید صرف کند؟ دل به عشق هایی بی هویت و بی شناسنامه ببندد و این سرمایه را تلف کند یا به دنبال لایق ترین ها بگردد؟
📚 @ketab_Et
🔍روحها وقتی بزرگ شد، وای به حال آن بدنها! روح وقتی بزرگ شد و روح همه بدنها شد و درد همه را احساس کرد،
😔کارش به آنجا میکشد که مجازات میبیند، برای چه؟ برای غافل ماندن از حال یک بیوه زن و چند یتیم.
🧕میان کوچه زنی را میبیند که مشک به دوش گرفته است. علی علیه السلام آدمی نیست که بیتفاوت از کنار این مناظر بگذرد.
🙆♀💧علت ندارد که یک زن خودش آب کشی کند، حتماً کسی را ندارد یا کسی دارد ولی به حال این زن نمیرسد. فوراً خودش جلو میرود
🤦♂(نمیگوید: آی شُرطه! آی پاسبان! آی نوکر! آی غلام! آی قنبر! تو بیا)، با کمال ادب میگوید: خانم! اجازه میدهید شما را کمک دهم و من مشک آب را به دوش بکشم؟ این زحمت را به من بدهید.
👈🧕آن زن میگوید: خدا پدر تو را بیامرزد. به خانه آن بیوه زن میرود.
⚠️💁♂همینکه مشک را زمین میگذارد، استفسار میکند که ممکن است برای من توضیح بدهید که چرا خودتان آب کشی میکنید؟ شاید مردی ندارید؟ میگوید:
🧔👩👧👧بله، اتفاقاً شوهر من در رکاب علی بن ابیطالب کشته شد. من هستم و چند تا یتیم. این کلمه را که میشنود، سرتا پایش آتش میگیرد.
🌌🚶♂نوشتهاند آن شب وقتی برگشت و به خانه رفت، تا صبح خوابش نبرد. صبح، نان و گوشت و خرما و پول با خودش برمیدارد و با عجله میرود و درِ خانه همان زن را میزند.
🧕☝️میگوید: کیستی؟ میفرماید: من همان برادر مؤمن دیروز تو هستم. به سرعت گوشتها را کباب میکند و به دست خودش در دهان یتیمها میگذارد و یتیمها را روی زانو مینشاند
😭و آرام به آنها میگوید: از تقصیر علی که از شما غافل مانده بگذرید. آنگاه تنور را آتش میکند.
🔥😰وقتی سر تنور میرود، صورتش را به آتش نزدیک میکند. حرارت آتش را احساس میکند، [با خود میگوید:[ علی! حرارت آتش دنیا را بچش و آتش جهنم یادت بیاید،
❌تا دیگر از حال مردم غافل نمانی. بدنی که باید جور بکشد اینطور است، بدنی که روحش روح همه مردم است این گونه است.
🤲باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا الله....
✨خدایا تو را قسم میدهیم به حقیقت علی بن ابیطالب که درد سلام را در دل ما ایجاد کن. عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما. درد محبت، و ✨معرفت و طاعت و عبادت خودت را در دلهای ما قرار بده. احساس همدردی با خلق خودت را در ما ایجاد بفرما. ما را از پرتو نور ولایت علی علیه السلام ✨بهرهمند بفرما. ما را پیرو واقعی آن بزرگوار قرار بده. دلهای ما را به نور ایمان منور بگردان. ما را با حقایق اسلام آشنا بفرما.
⚡️و لا حول و لا قوّة الّا بالله العلی العظیم
📚 #استاد_مطهری، انسان کامل
ص74، 75، 76 ✨
📚 @ketab_Et
📎 نیت صادقانه باشد
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: بنده مؤمن فقیر مى گوید: پروردگارا روزى ده تا چنین و چنان کنم؛ یعنی نیکی و کارهاى خیر کنم! اگر خداى عزوجل بداند با صدق نیت می گوید، برای او مانند همان پاداشی را می نویسد که اگر انجام می داد مى نوشت.
🖌 عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ الْفَقِیرَ لَيَقُولُ يَا رَبِّ ارْزُقْنِى حَتَّى أَفْعَلَ كَذَا وَ كَذَا مِنَ الْبِرِّ وَ وُجُوهِ الْخَيْرِ فَإِذَا عَلِمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ مِنْهُ بِصِدْقِ نِيَّةٍ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ مِثْلَ مَا يَكْتُبُ لَهُ لَوْ عَمِلَهٌُ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۳۵ روایت ۳
📚 @ketab_Et
[ راز انگشتر ]
روایت هایی از سبک زندگی شهیدمدافع حرم بیاضی زاده
گزیده✂️کتاب
تا آن لحظه انگشترش دقت نکرده بودم.
انگشترش را نشانم داد و گفت: قشنگه؟
خواستم انگشتر را از دستش در بیاورم ولی اجازه نداد.
برایم عجیب بود سعیدی که اصلاً به مسائل ماده اهمیت نمی داد الان نسبت به این انگشتر علاقه پیدا کرده بود.
با کلی چک و چانه زدن انگشتر را داد تا ببینم.
گفت: میدونی کی این انگشتر را به من داده؟
گفتم: نه.
گفت:حاج قاسم داده.....
📚 @ketab_Et
4930.pdf
1.1M
مقاله
📚تربیت فرزند در اندیشه والای علوی
✍نویسنده ایت الله احمد بهشتی
📚 @ketab_Et
[ وقتی مهتاب گم شد ]
📙معرفی کتاب👇
«وقتی مهتاب گم شد» نوشته حمید حسام ( -1340) فارغ التحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دانشگاه تهران است.
#کتاب «وقتی مهتاب گم شد» قبل از آنکه شرح زندگی علی خوشلفظ باشد، روایتی عینی از واقعهای تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند. علی خوشلفظ، که نامش را به دلیل نزدیکی تولدش با ولیعهد پهلوی، جمشید گذاشته بودند، سالها بعد در نوجوانی، همزمان با وقوع انقلاب اسلامی، دچار تحول و دگرگونی در اهداف و آرمانها میشود. همین انقلاب درونی باعث میشود در اولین اعزام به جبهه نام خود را به علی تغییر دهد و سرانجام زندگیاش هم تغییر کند. علی پانزده ساله در عنفوان جوانی با اصرار فراوان خود به جبهه اعزام میشود و آنجاست که درمییابد شهادت ارمغانی است که با ترک خود به دست میآید، اما گویی قرار است علی خوشلفظ با تنی مجروح و خسته زنده بماند؛ تا سالها بعد ماجرای وصل حدود هشتصد دوست و برادرش را برای ما روایت کند.
📚 @ketab_Et
کتاب و کتابخوانی
[ وقتی مهتاب گم شد ] 📙معرفی کتاب👇 «وقتی مهتاب گم شد» نوشته حمید حسام ( -1340) فارغ التحصیل
خرید کتاب وقتی مهتاب گم شد از سایت ناشر، نسخه دیجیتال:
https://ebook.sooremehr.ir/contentGroup/319/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%AF%D9%85-%D8%B4%D8%AF
خرید نسخه چاپی: https://bookroom.ir/book/48397
🔸میوهفروش روزنامهخوان
✍ علی کردانی
وضعش از خیلیها معمولیتر است؛
میز مطالعه ندارد؛
در فضایِ دنج کتابخانه نیست؛
نور مطالعهاش تأمین نشده؛
اما میخواند تا بداند؛
فروشنده انار؛ اما #خریدار_فرهنگ است.
او از خیلیها جلوتر است.
#فرهنگی_اجتماعی
#فرهنگ_مطالعه
📚 @ketab_Et
⊰•🔔•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت دوازدهم...シ︎
دوربین می رود سمت بابک و لبخندش به خنده تبدیل میشود.
رضا میپرسد: بابک بهت خوشگذشت؟!
بابک زل میزند به دوربین. نکاهش برق می زند. میگوید: عالی بود! خیلی خوش گذشت!
مکث می کند و گردنش را کج میگیرد سمت برادرش: نمیدونم چطوری باید محبت هات را جبران کنم به خدا!
ویدیو تمام میشود. مادر گوشه ی چادرشرا نی کشد به چشمش. خال گوشه چانه اش میلرزد. گوشی را میگذارد روی پایش و نگاهم میکند:
همه پنج شنبه جمعه ها روزه میگرفت. وقتی مرفتیم مسافرت، برای ناهار که نگه می داشتیم، بابک خودش را با نظافت ماشین سرگرم میکرد. صداش میزدیم «بابک بیا ناهار بخوره دیگه!»
تازه اون موقع میفهمیدیم روزه گرفته. گاهی غر میزدم«اخی مسافرت ده نه اوج توتماق؟». میگفت: نزر وارومدی!.
یکهو یادش میاد که این جمله ها را به زبان اذری گفته. ادامه میدهد: بهش میگفتم: اخته تو مسافرت هم روزه میگیری و اون هم می گفت نزر دارم
افتاب پشت پرده طوری کم کم قصد رفتن دارد اراز می اید کنارم و میگوید....
📚 @ketab_Et
📖 معرفی کتاب صوتی
🎧 کتاب صوتی خط مقدم
🔊 روایتی داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی ایران با محوریت زندگی شهید حسن طهرانی مقدم
🔸 انتشار به مناسبت شهادت شهید طهرانی مقدم
📝 نویسنده: فائضه غفار حدادی
🎙 کتابخوان: علیرضا توحیدی مهر
▫️انتشارات شهید کاظمی
📢 @nashreshahidkazemi
🔻 دریافت از لینک زیر:
https://yamcag.ir/khm/
📚 @ketab_Et
🔸معرفی کتاب👇
📔«علامه محمدتقی جعفری؛ سرگذشت و ایام، آراءواندیشهها»
حاوی زندگینامه، اندیشهها، گزیدهای از خاطرات، تصاویر، دستخطها و اسناد
📌مشاهده در لینک زیر:👇
https://b2n.ir/allame-jafari
📚 @ketab_Et
📙 کتابها بهترین دوست برای همنشینی، بهترین مشاور در زمان تردید، بهترین آرام بخش دوران افسردگی، بهترین سرگرمی دوران بازنشستگی، مطمئنترین مخدر برای خستگی، بهترین ورزش برای ذهن، زیباترین باغ طبیعت و زمینی بارور برای بقای ابدی هستند.
بالسترود وایت لاک، عالم و دانشمند قرن هفدهم
📚 @ketab_Et
202030_1806221550.pdf
11.92M
تامل و کار در کتابخوانی را تمرین کنید .
مقام معظم رهبری امام خامنهای عزیز
📚 @ketab_Et
#حدیث
📕علم = انصاف⚖
امام صادق عليه السلام فرمود:
شخصى نزد رسول خدا آمد و سؤال كرد: اى رسول خدا علم چيست؟ فرمودند: انصاف. پرسيد: سپس چيست؟ فرمود: گوش دادن به آن پرسيد: سپس چيست؟ فرمود: حفظ آن. پرسيد: سپس چيست اى رسول خدا؟ فرمود: عمل كردن به آن. پرسيد: سپس چيست اى رسول خدا؟ فرمود: گسترش آن.
📙(مشكاة الانوار، ص133)
📚 @ketab_Et
گزیدهای از کتاب
📚عنوان:اخلاق عملی
✍نویسنده: آیت الله مهدوی کنی
📖موضوع: اخلاق
📕تعداد جلد: ۱ جلد
http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c
📚 @ketab_Et
⊰•🔮•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سیزدهم...シ︎
اراز می آید کنارم، و می گوید: من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟
و من در جوابش میگویم: اره. بگو! دوست دارم بشنوم.
اراز میگوید: حرف های من را هم مینویسی؟
من_ حتما. حتماً مینویسم.
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش. خودش را شق و و رق، روی مبل نگه داشته. یک چشمش به ماست، و از گوشه چشن دیگرش، حواسش به کارتونی که نگاه میکند
حالا میگوید: کشتی گرفتن را دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودن. یک دستم رو می گرفت، بک دستش را میزاشت دور کمرم، و میگفت(ببین اراز، این جوری.) بعد من رو می انداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر می رفت، زنک میزد به مامانم و میگفت(الهام، اماده شو! پنج دقیقه دیگه می آم دنبالت) می آمد و مارا میبرد خونشون دوستم داشت. هی می اومد اینجا، و باهام بازی می کرد.
مادربزرگ زیر لب قربان صدقه ی حرف زدن اراز میرود. مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختپوس دگیر شده است. ما همچنان منتظر نگاهس میکنیم. باب فرار میکند، و آراز سر می چرخاند به طرفم و میگوید:
داییم که شهید شده بود، من نمیدونستم مامانم من رو گذاشته بوده خونه دوستم طبقه بالا. یک روز که مامان من رو برده بود بیرون، دیدم همه جا عکس دای بابک رو زدند همه جا عکسش هست
به مامانم گفتم: بابک دای چیزیش شده؟!
و او گفت: نه.
من گفتم پس چرا همه عکساش روی دیوار هاست.
مامانی گفت..
📚 @ketab_Et