✂️#برشی_از_کتاب
شریعه فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر. سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیک تر می شود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخند شیرینی بر لب. لبخند، لب های ترک خورده اش را به خون می نشاند. اسب در زیر پایش، به عقابی می ماند که مماس با زمین پرواز می کند. آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیرون کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین می اندازد. «وقتی که تو بر اسب سوار می شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان» چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سر فرو ریخته و تاب برداشته و چهره ی درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قاب گرفته است. «ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش می کاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز می زداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ می کند؟!»
@Ketabyademan
#کتاب_خوب 📚
زندگینامه داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی
📗کتاب مجید بربری
به🖋 قلم کبری خدابخش دهقی
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
تازه از سوریه برگشته بودند. هم موقع رفتن و هم برگشتن، عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود. ساعت سه و چهار نیمه شب بود. عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود.
«با سلام، بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم. می خواستم یک زندگی نامه کلی و چندتایی خاطره از مجید، که تا کنون گفته نشده، برای بنده بیان کنید.»
عطیه قربانخانی اخم آورد و شروع کرد به غرولند.
– خدایا حالا من چی برا این بگم. ما که این مدت، به این خبرگزاری و اون روزنامه، همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم. و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی می کنند. عطیه می خواست با کمربند، مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش، از راه رسید و کمربند به مجید نخورد. عطیه افتاد و همه غش غش بهش خندیدند. دوست مجید گفت:
– می خواستی مجید را بزنی، خدا جوابت را داد و افتادی زمین.
مجید گفت:
– آبجی! اینم خاطره خوب، برو برا اون خبرنگار تعریف کن.
@Ketabyademan
📚کتابخانه یادمان شهدای گمنام
#کتاب_خوب📚 📘 کتاب عصرهای کریسکان 🖌 به قلم آقای کیانوش گلزار راغب 📝 خاطرات امیر سعید زاده درب
✂️#برشی_از_کتاب
با خودم میگویم: «خدایا این چه ماجراییه که سر راهم قرار دادی؟ من که تحمل این همه امتحان رو ندارم. نمیتونم این نامردی رو تلافی نکنم. خدایا خودت کمکم کن.»
عرق شرمساری بر پیشانیام نشسته و فکر میکنم اگر با این وضعیت به سمت برادر اکبر که آن همه تعریف و تمجید و قهرمانی و پهلوانی به ریشم بسته و هندوانه زیر بغلم زده، خوار و ذلیل با جنازه شرحه شرحه حمید برگردم، آبروی هر چه کُرد را بر باد دادهام و زخمش تا ابد عذابم میدهد خجالت میکشم سالم و سلامت همراه جنازه شهیدی برگردم که آه و حسرت بر دلم گذاشته و تصویری ننگ آور از خودم در ذهنم
کاشته است.
عهد میبندم تا انتقام حمید را نگیرم و خودم را از بحران روحی نجات ندهم، برنگردم. یا باید مثل حمید شرحه شرحه شوم، یا باید ننگ این بی لیاقتی را از پیشانیام پاک کنم.
@Ketabyademan
با سلام
علاقهمندان برای دریافت کتاب «عصرهای کریسکان» میتوانند روز پنج شنبه ساعت ۱۶.۰۰ به صورت حضوری به کتابخانه یادمان شهدای گمنام مراجعه نمایند.
🌱با تشکر
📗کتابخانه یادمان شهدای گمنام
@Ketabyademan
﴿بـــســــــمـــ💚ربــــــ🤍شــــــهـــــدایـــ❤️گــــمـــنــام﴾
بعیدبدونم....
پسبریمکهمعرفیشکنیمویکمیازکتابشونروبخونیم...
#کتاب_خوب 📚
روایتیاززندگیشهیدمدافعحرم؛بابکنوریهریس
📗کتاببیستوهفتروزویکلبخند
به🖋 قلم«فاطمهرهبر»
@Ketabyademan