eitaa logo
خادم مجازی
156 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ ✌️🏻 ] ❇️ (حفظه‌الله): ♦️هر روز که بر نظام جمهوری اسلامی ایران می‌گذرد و افق‌های تازه آشکار می‌گردد و فراز و نشیب‌های این راه پر افتخار نمایان‌تر می‌شود، ارزش جانبازی شهیدان جلوه بیشتر می‌یابد. [1397/07/05] [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ] ما یک روز از هفته نام شما را می بریم و یک عمر نمک گیرتان هستیم... سلام بر پدر مهربان ِ امام ِ مهربان ما! #پنج_شنبه_های_سامرایی #وقت_سلام✋ [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅‌ ] به صبحِ رویِ تو غیر از سـلام✋🏼 جایز نیست ...❌ به پیشِ پایِ تـو جز احترام،🖐🏻 جایز نیست ... ! 😍 #شهید_محسن_فانوسی❤️ #صبح_بخیر🌞 [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀‌] ڪنار سقاخانہ💚 سوز سردے بر صورتم می خورد.🌬 درستــ همان جا ایستادم؛ ڪنار سقاخانه حرم.😍 آن روز جمعه مهدے هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم.❤️ نزدیکے های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه. مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم ...»🙂 لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم ...»😥 ڪتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری ...»💞 خودش هم همان طور با لباس نازڪے که بر تن داشتــ، کنارم روے زمین نشستــ. آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درستــ همان جا کنار سقاخانه حرم ... ❤️همسرشهید [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼] مدتے بود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت‌ها تو خودش بود😞 فهمیدھ بودم دلش هوایے شده.. تا اینڪہ یه روز اومد نشست روبروم گفت:از بے‌بے زینب یه چیزی خواستم اگہ حاجتمو بدن مطمئن میشم راضےان به رفتن من..😍 ازش پرسیدم چی خواستی؟🤔 گفت:یه پسر ڪاڪل زرے👶🏻 اگہ بدونم یه پسر دارم ڪہ میشہ مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه..😌 وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسرھ... قلبم ریخت💔 تموم طول مسیر تا خونه رو گریہ ڪردم😢چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه😔 وقتۍ رسیدم خونه:پرسید بچه چیه ؟ نگاهش ڪردم و گفتم: " دیدارمون به قیامت"✋😔 ✍🏼#همسر_شهید_حسن_غفارے🦋🌸 #شهید_حسن_غفاری❤️🖇🌿 #دردانه_شهید_غفارے.. [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید سعید مسافر •• ــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید علیرضا حاجیوندالیاسی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۶۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🍃🕊••
[ 💖 ] شهـــــدا در ایام جنـــگ در موقعیت مورد نیاز، حضور داشتند و از اهداف و آرمـان خود دفـــاع کردند، امروز نیز بچــه‌های جهـــادی باید در نقطه مطلوب حضور داشته و از اهــداف و آرمـــان خود دفـــاع کنند. [شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] سخت است درک معنی بودنِ با تو! تمامی ایاممان بدون تو می‌گذرد؛ رمضان بدون تو ... محرم بدون تو ... عیدها بدون تو ... عزاداری‌ها بدون تو ... و این بار عید فطری دیگر بدون تو!! بیا و لذت بودن با خودت در کنار خودت در روزگاران خودت را به ما بچشان ... عید سعـید فطـر مبارک اللهم عجل لولیک الفرج [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 😓 ] یاران همه رفتند 😞 افسوس که جامانده منم 💔 حسرتا این گل خارا 🍂 همه جا رانده منم 😔 پیر ره آمد طریق رفتن اموخت😟 آنکه که نارفته جا مانده منم 💔💔 [من سࢪما زده را دریاب و بگیࢪ زمین گیر شدمـ😥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] نِگاهَمه فَقَََط بِه گُنبَد |✨🍃|• دوباره اشک مَن در اومَد ...|😢😢|• بَرا ایرونیا میدونی |🤔|• نِمیشهِ هیچ جا مِثل ؟ |🍃😢|• [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهل_هفتم با آمدن روشنايي، شليك دشمن بناي فروكش گذاشته اسـت .
[ 💌 ] از دهانة كوچه ها، برانكاردهايي كه زخمي ها را در آغوش گرفتـه انـد بيـرون ميزنند و تند، به طرف امداد برده مي شوند. 🏃‍♂ چند زخمي هم روي كول بچـه هـا افتاده اند و ناله كنان از خط دور مي شوند. 😥 خون بچه ها با ديـدن آنهـا بـه جـوش مي آيد و صداي شليك سلاح ها بيشتر ميشود. 😱 آفتاب سرخي اش را روي شط ريخته و آب آن را خـون رنـگ كـرده اسـت . 😞 شط هم آرامش هر روز را ندارد و همچون بچه هاي شهر به خروش آمده است . 😌 شط هميشه آرام بود . آبش نرم نرمك تكان مـي خـورد و بـه ديـواره هـاي بلنـد كنارش كه مي رسيد دستش را آرام بر سر و صورت ديواره مي كـشيد . لـب هـاي ديوارة شط را بوسه مي زد و برميگشت اما امروز آب هم به تلاطم افتاده اسـت . 😢 دهانش مثل دهان خشكيدة بچه ها كف كرده است . پشته هاي عظيمش را از جـا ميكند و نالان و بي قرار، به در و ديوار شط مي كوبد و «شـلپ »، «شـلپ » فريـاد ميكشد. 🗣 شليك رگباري از ساختمان فرمانداري، حواس ناصر و يارانش را مي برد. به دنبال صداي شليك، سربازي كه در نزديكي ناصر است سر تفنگش را به طـرف فرمانداري ميگيرد. ناصر نهيبش ميزند؛ ـ صبر كن! 🤨 دست سرباز روي ماشه ميماند: ـ چرا؟ ـ از كجا كه خودي نباشن و عوض نگرفته باشن؟ جيپ است يشني ناله مي كند و مي خواهد از روبه روي فرمانداري رد شود كـه از پنجره هاي فرمانداري به طرفش شليك مي شود و همانجا از پـاي درمـي آيـد . ناصر يقين مي كند كه آتش، از عراقي هاست و آن ها به داخـل فرمانـداري نفـوذ كرده اند. رگبار تيرهايش را از پنجرة فرمانداري، روي سر دشمن مي ريزد. 😡 جوان سياه چردهاي كه مي گويد از «آغاجاري» آمـده ، آر.پـي .جـي را روي شـانه سـوار ميكند و فرمانداري را هدف مي گيرد و از در و ديوارش، دود بيرون مـي كـشد؛دود خاك. بچه ها از دهانه كوچه ها سرازير شده اند و تندتند به عقب مي آيند. ناصر جـا ميخورد و دلش فرو مي ريزد. چشم هايش روي در و ديـوار شـهر مـي رونـد و انگار كه قرار است تركشان كند، حسرت بار وداعشان مي گويد. 😔 ديگر حـتم دارد كه امروز نيمةشرقي شهر سقوط مي كند و زير پاهـاي سـنگين دشـمن لگـدمال ميشود. از لابه لاي بچه هايي كه بالاتنه شان را دزديده اند و مي دوند، ناگهان جثـة كوچك و تكيده صالح نگاهش را به خود ميگيرد. از دور صدايش ميزند: 👀 ـ صالح! صالح! صالح در خود مچاله شده و با هولوولا دنبال جان پناه مي گـردد . همـين كـه پشت ديوار فروريخته اي پناه مي گيرد، سرش را دنبال صدا مي گردانـد و از دور ناصر را مي بيند. تند، دوروبرش را ديد مي زند و براي خيز به طرف ناصر آمـاده ميشود. 👀 ميپرد و سبكبال به سمت ناصر مي آيد. به نفس نفس افتاده است . ناصر را به آغوش مي كشد و بر شانه هاي هم بوسه مي زنند. صـالح ميـان دسـت هـاي بزرگ ناصر چلانده ميشود و ميخواهد گريه كند، اما نميتواند:🥺 ـ عقب نشستيد صالح؟ صالح بريدهبريده ميگويد: ـ آره... بيسيم زدن... گفتن محاصره اين... بايد عقبنشيني كنين... صداي صالح بيرون نمي آيد. سينه اش به خس خس افتـاده اسـت . قلـبش در زير استخوان هاي پيداي سينه، به اين طرف و آن طرف مـي كوبـد و بـي قـراري ميكند. ناصر او را از خود باز ميكند و ميپرسد: ـ بقيه كجان؟ ـ دارن ميان.😞 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi