خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_پنجم اصر از ته دل آه ميكشد: ـ صالح جون ! من، نيومده
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پنجاه_ششم
ـ آره؛ چيزايي رو كه ميخواستيم از سپاه گرفتم؛ به اضافة يك جيپ.😍
دست هاي صالح، روي تفنگي كه دل و رودهاش را باز كرده ميماند:
ـ اينارو كه ميدونيم؛ قوت قلبت از كجاس؟
ناصر ميخندد:
ـ خدا عمر جهان آرا رو زياد كنه، اگه غم عـالم و دنيـا هـم تـو دل آدم باشـه،
بالفور ريشه كناش ميكنه و جاش اميد ميكاره!
شوري كه با آمدن ناصر به دل آنهـا نشـست، پررنـگ تـر مـي شـود . صـا لح
پرسوجو را دنبال ميكند:
ـ چي ميگفت؟ 🤔
ـ حرفهاش تازگي نداشت؛ اما مثل هميشه قوت قلب داشت .
ميگفت: ما خدا رو داريم و به يقين پيروزيم .☺️ مهم نيس كه بچه ها دارن شهيد مـي شـن؛ مهـم
اينه كه مكتب باقي بمونه .
اگه مكتب باقي بمونه همه چيز داريـم . گفـت بـه
بچه ها بگو اينا رو امام فرستاده. 😌
دست به جيب شلوارش مي برد و چند سكة كوچك بيرون مي آورد. صالح و
فرهاد آنها را ميقاپند و ميگويند:
ـ قدس؟!
بچه ها براي شنيدن حرف هاي جهان آرا تشنه مي شوند و به لـب هـاي ناصـر
چشم ميدوزند. 👀
فرهاد باز ميپرسد:
ـ ديگه چي ميگفت؟
ـ يكي از حرف هاشم اشاره به حرف خود تو بود . ميگفت يه روز فرهاد گفـت
اين جنگ يه انقلابه؛ اينو با يه احساس و ايماني مي گفت كه همـ ة خـستگي
رو از تن آدم مي گرفت... حرفهايي رو كه اون روز، كنـار گمـرك و كـوي
طالقاني گفت، باز امروز يادآوري كرد كه ما نبايد فقط خرمـشهر را ببينـيم و
تنهايي بچه ها را، بايد كربلا را ببينيم و عاشورا را.
بچهها مي خواهند تا ناصر سـرحال ا سـت، خبـر بـرادرش، حـسين را بـه او
بدهند، اما واهمه دارند حرفي از جهانآرا داشته باشد و بعد از آن نگويد. 🙂
صالح تشنة شنيدن است:
ـ چيز ديگه اي نگفت؟
ـ ميگفت بچه هايي كه موندن و تا سقوط شـهر جنگيـدن، امتحانـشونو پـس
دادن، خدا هم توي اين چن روز داره كمك هاشـو عيـون مـي كنـه و دسـت
غيب شو نشون ميده.
حالا ناصر از بچه ها و ماجراهاي چند ساعتي كه نبوده مي پرسد؛ امـا آنهـا از
جواب طفره ميروند و ميخواهند حرف خودشان را بگويند. ناصر، بو ميبرد:
ـ چيه؟ اتفاقي افتاده؟
فرهاد نگاهي به صالح ميكند و او را كه خاموش ميبيند، لب باز ميكند:
ـ ناصر حقيقتش چند روزه مي خواستيم يه چيزي رو بهت بگـيم، امـا واهمـه
داشتيم. ميدونستيم كه تو مردونه از اول جنگ وايستادي و قـولم دادي كـه
تا آخر بموني اما باز جرأت نكرديم بگيم. 😢
ناصر جا ميخورد و نگران منتظر حرفهاي فرهاد ميماند.
ـ ميخواستيم جريان اون جيپي رو بگيم كه جلوي فرمانداري زدن.
ـ داداشم بوده؟
فرهاد بيميل ميگويد:
ـ آره! داشته براي بچه ها مهمات مي برده كه جلوي فرمانداري مـي بنـد نش بـه
رگبار. 😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
♦️آن چیــزي كــه در كشــور ایــران
واقــع شــد و بلاشــك در همــه ي ادوار
تاریــخ ایــن كشــور - تــا آنجــا كــه مــا
خوانده ایــم و دیده ایــم - ســابقه یي
نــدارد، ایســتادگي و فــداكاري عمومــي
و یكپارچــه ي مــردم در راه خــدا بــود
كـه در مقابـل تجـاوز و نامردمـي دشـمنان
صـورت گرفت.
♦️نقطـه ي اوج ایـن حادثه ي اسـتثنایي
و بي نظیـر، همان حركـت درخشـاني بـود
كـه از سـتارگان آسـمان انسـانیت زمـان مـا
- یعنـي همیـن شـهیدان عزیـز مـا - سـر زد.
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼]
شاید هرگز باورشان نمےشد😯
برسد روزی ڪہ درفراق دوستانشان
زمزمہ ڪنند:😞
ڪجایید ای شهیدان خدایے را😢
وعجب داغ گرانے است 😣
داغ رفیقے ڪہ برادر است😭
#شهید_محمد_اینانلو
#جانباز_حبیب_عبدالهے
#رفیقم_کجایی؟؟؟!
#دارم_واسه_حلمات_میخونم_لالایی😭
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
1_810526160.mp3
4.66M
[ #کبوترانہ🕊 ]
📝 موضوع: #وظایف_منتظران
📌 قسمت ششم
برگرفته از کتاب مکیال المکارم
🔵 دعا کردن برای فرج امام زمان(عج)
👤 استاد #ابراهیم_افشاری
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
در راه و بیراههے دنیا
و میان همهمه و شلوغےِ روزگار
که گرفتار مےشوم
تو را مےبینم
که قدم به قدم کنارم راه مےروے
و پناهِ
خودم
دلم
و تمامِ
روزگارم
هستے ...
تو پناهگاه منے
وقتے که تمامِ مشکلات دنیا
با تمام بزرگیشان درماندهام میکنند
السلام علیک یا کهفِ الحَصین✋
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
تشریح مفهوم دولت جوان حزب اللّهی.mp3
719.7K
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
💠 تشریح مفهوم "دولت جوان حزب اللّهی"
🔸او میتواند چهل ساله باشد؛ یا هم سن شهید سلیمانی که هنگام شهادت ۶۴ ساله بود.
#رهبر_معظم_انقلاب
#دولت_جوان_انقلابی
#انتخاب_اصلح
#انتخابات
『🌸💫
🥀شادی روح شهدا صلوات🥀
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #جاماندھ😓 ]
اون زمـان رزمنده ها با پای جامانده و دست جدا شده نماز میخواندند🌱!
اول وقت و عاشقانه ☺️..
اما الانッ
با تَنِ سالـم نماز هامون قضا میشه 🖇!
اگر هـم قضا نشه میزارم آخر وقت با عجله ...🌵
خدا اینارو میبینه مارو هم میبینه...
[من سࢪما زده را دریاب و بگیࢪ زمین گیر شدمـ😥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_ششم ـ آره؛ چيزايي رو كه ميخواستيم از سپاه گرفتم؛ به اض
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پنجاه_هفتم
ناصر را فانوس مي برد و دلش را ياد برادر .🥺 قدري آرام در خود مي ماند.
بچه ها منتظر عكس العمل ناصرند . ناصر نگاهش را از فانوس كه دو نقطة نوراني در چشم هاي او كاشته نميكَند، اما لبش به سخن باز ميشود: 👀
ـ خدا قبول كنه؛ حدس مي زدم. همون روز كه دشمن تا خيابـان آرش اومـده بود و جيپ به رگبار بسته شد، خودم اونجا بودم . 😞
چنـد دقيقـه بعـد، صـالح گفت «جيپو ديدي؟ » گفتم «آره» اما ديگه حرفشو خـورد و چيـزي نگفـت . 😔
بعد هم ميديدم كه شما توي گوش هم نجوا ميكردين. 👂🏻
فرهاد دلداري ميدهد:
ـ چكار مي شه كرد ، خيلي ها شهيد شدن ؛ رضا هم شهيد شد . 😭
اين تفنگشه توي دست من...
ناصر سر ميجنباند:
ـ ميدونم؛ آخه اونم دوست جون در يه قالب مـن بـود . 😢
از اون همـه دوسـت محرم و باوفا، فقط شما چند نفر برام موندين؛ اگـه شـمارم از دسـت بـدم،
ديگه توي شهر غريب ميشم. 😭
لرزش دست هاي ناصر دوباره شروع شده است . دنيـايي كـه ناصـر دارد در ذهن خود ميسازد، به دست صالح درهم ميريزد:
ـ فردا راه بيفت، پدر مادرتو پيدا كن و جريانو بهشون بگو .🙂
يـه چـن روز هـم
پيش اونا بمون؛ سعي كن دلداريشون بدي.
ـ نه، فردا نه. ميخوام باشم و با گوش خودم بشنوم كه اين بابا چي ميگه.😞
صالح و فرهاد انتظار اين را نداشتند؛ دستپاچه مي شـوند و تنـد همـديگر را نگاه مي كنند. 👀
دنبال راهي مـي گردنـد كـه منـصرفش كننـد، مانـدن او را صـلاح نميدانند. 😔
ـ ميخوام فردا باشم و اگه لازم شد تقاص اين خون هاي مظلومي رو كـه داره ريخته ميشه... 😡
ترس آنها بيشتر ميشود و بناي اصرار ميگذارند:
ـ نه ناصر، صلاح نيست بموني؛ تو حالت خوب نيست؛ بدن لرزه داري. 🥺
غير از اون... پدر، مادرت هرچه زودتر بايد از شهادت حسين باخبر بشن؛ الان چن
روزه اين اتفاق افتاده و ممكنه موضوع را از جـاي ديگـر بـشنون . تـو بايـدپيششون باشي. 😔
ناصر تصميمش را گرفته و بنا ندارد از آن چشم بپوشد:
ـ اونا كه چند روزه بي خبـرن، يـه نـصف روز ديگـه ام روش . فـردا تـا ظهـر
ميمونم. همين كه ديدار رئيس جمهور تموم شد و حرف هامونو زديم، ميرم. 😞
ناصر، از بالا ي ساختمان ديده باني چـشم بـه راه دوختـه و منتظـر صـالح و فرهاد است . 👀خودش ميان دوربين و بي سيم نشسته، اما چشمش را به جـاده داده و دلش را به گفتگوهايي كه صالح و فرهاد و بقيه، با رئيس جمهور مـي كننـد .🗣
از اينكه راضي نشدند او را با خود ببرند، دلگير است و حالا سينه كش جاده آبادان را مي كاود. 🥺
او مي داند صالح و فرهاد، ملاحظه اش را مي كنند و هرچه را ديـده و شنيده اند برايش نميگويند و اين دلگيرياش را بيشتر ميكند.
آفتاب عمود زمين شده و سايه هاي دم دست را سـوزانده اسـت .😔
شـط، آرام ميخرامد و قصه هايي را كه از سمت اشـغالي شـهر آورده بـي صـدا در گـوش
ديواره هاي سمت كوت شيخ، زمزمه مي كند و دوباره برمي گردد تا خبرهاي تـازه بياورد. 😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi