•°🏴🥀
[ #دردونہ ]
وایی بابایی🙊
انقد خوشحالم🥺❤️
اون آقا بد اخلاقه بهم گفت الان میای پیشم😃😍😍😍😍😍😍
بابا خیلی دلم برات..
بابا؟!
این تشت چیه دیگه؟!
گ..گفتن..ت..تو قراره بیای...
ب..ا..ب..با..💔(: ..!
من..من..با..ب..ا..بابای..خ..خودم..و..م..می..خوام
بابام خیلی خوشگل بود..🖤💔🥀
دردونهی امروزمون برای سه ساله ارباب...(((:
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ🖤]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🏴🥀
[ #شہید_زندھ💖]
بگردید یه رفیق خدایی پیدا کنید که وسط میدون مین گناه دستتون رو بگیره :)!
-حاج حسین یکتا♥️!'
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱]
چند شب پیش وقتی کاروان
کنار درختی توقف کرد
سرها را آویختند به شاخههای درخت
تا کمی نیزه دارها استراحت کنند؛
دخترک سه ساله کاروان
دستهای کوچکش را بلند کرد به سمت سر بابا؛
شاخه پایین آمد، رقیه بابایش را بوسید؛
از بابایش قول گرفت زود سراغش بیاید ...
پدر مهربان و غریبم
کاش من هم رقیه وار شما را میخواستم؛
کاش دعاهای من هم رنگ صداقت داشت؛
اگر اینطور بود وقتی دستهایم
شما را تمنا میکرد خالی برنمیگشت ...
به آبله های پاهای رقیه
اللهم عجل لولیک الفرج
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
Www.Didbaan.Mihanblog.Com4_582493935813787788(1).mp3
زمان:
حجم:
8M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
هر کی اهل بلاست بسم الله ...
#حاج_حسین_یکتا
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
✨﷽؛✨
🌺☘️🌺
⚜هیچ بیــمار نگردد ز مطبتــ نومید
⚜دردمندان سوی تو بهر شفا می آیند
#امام_رضا_جانم
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هفتاد_نهم فرهاد حرف هايش را مي برد و صالح را كه به سكوتش خو
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتاد
لب هاي ناصر بـه هـم قفـل شـده و نـاي گـشودن نـدارد . 😞
دوربـين، وسـط دست هايش تكان تكان مي خورد. چشم هايش را از دوربين مي كنـد و از سـوراخ
اتاق ديده باني؛ به گلدسته هاي مسجد جامع مي دوزد.👀
گلدسته ها را نگاه مي كند و ميگويد:
ـ و... و.. ولي درد منو بي... بي... بي... بيمارستان مداوا نميكنه. 😔
صالح، اين راه را هم بر او ميبندد:
ـ ولي تو بايد امتحان كني؛ همين طـوري نمـي تـوني بگـي . فعـلاً وظيفـة تـو خوابيدن تو بيمارستانه؛ بخواب، اگه بهتر نشدي اقلاً پيش خـدا و و جـدانت گير نيستي. 😌
ناصر از گلدسته هاي مسجد جـامع دل نمـي كَنـد . قـد و بالايـشان را تماشـا ميكند و دلش را تا آن سمت شهر پـر مـي دهـد . 🥺
پلـك هـايش، تندتنـد بـه هـم ميخورند و از درزشان اشك بيرون مي زند. دو خط زلال اشك، از گردي حلقةچشم هايش پايين مي سـرد . 🥺
لـب هـاي بـسته اش چنـدبار بـه هـم مـي خورنـد و رشته هاي اشك را پهن تر مي كننـد . اشـك در چـشم هـاي بهـروز و صـالح هـم ميدود. فرهاد به آن دو اشاره مي كند و حضور ناصر را يادآور مـي شـود؛ 😔
گريـةخود را ميخورد و دوباره با ناصر به حرف ميآيد:
ـ ناصرجون، خودت كه مي دوني ما تا چند وقت ديگه برنامـه هـامونو شـروع ميكنيم. اگه بري تهران، پدر مادر ما و بچه هاي ديگه رو هـم مـي بينـي و از حال ما باخبرشون ميكني. 😃
لب ها و پلك هاي ناصر هنوز به هم مي خورند و اشك هايش هنوز مـي بـارد اما سكوت كرده و لبش به هيچ سخني باز نمي شود. بچه ها هم از گفتن مي افتند كه ناصر بي ميل ميگويد:😞
ـ باشه؛ ميرم
حالا با صداي بلند گريه مي كند و بغضي كه گلـويش را بـه چنگـال گرفتـه ميتركاند. خودش را به صالح - كه نزديك تر است - مي چسباند و به آغوشـش ميكشد.😭
صالح هم او را به بغل مي گيرد و بر شانه هايش بوسه مي زند. فرهـاد و بهروز هم مي آيند. از چشم هاي بهروز و فرهاد و صالح، فقط اشـك مـي آيـد 😭
اشك بيصدا - اما ناصر دردش را با فرياد بيرون ميريزد؛ فرياد و اشك.
بچه ها از هم كنده مي شوند. ناصر دوبـاره نگـاهش را بـه سـمت مـسجد و جنت آباد ميبرد و ميگويد:
ـ مي... مي... مي... رم؛ اما زود برميگردم؛ خيلي زود!
از پله هاي نگهباني پايين مي آيد و خودش را به كوچه مـي رسـاند . 🏃♂
پاهـايش سنگين شده اند و آنها را به زور از جا ميكند و به دنبال خود ميكشد.
آفتاب تـا نيمه هاي آسمان بالا آمده و نورش را بر در و ديـوار و كـف كوچـه هـاي شـهر پاشيده است. 🌞
چند روز است آفتاب جان گرفته و پيش از ظهر گرم مي شود. ناصر كتش را درمي آورد و روي دست لرزانش تا مي زند و مي خواباند. دوربينش را مي نوازد و در و ديوار شهر را با حسرت نگاه ميكند. 😞
پاي ديواري مي ايستد و قد و بالاي آن را ورانداز مي كند. چند جـاي ديـوار گلوله نشسته و شكمش را آر .پي.جي سوراخ كرده است .😭
ناصر به جاي گلوله ها زل مي زند و روي آنها دست مي كشد. از كف كوچه - زيـر جـاي گلولـه هـا -چيزي ميجويد. سرش را به چپ و راست ميگرداند و با خود زمزمه ميكند: 👀
ـ آ... آ... آلبوغيش، آل بوغيش، اينجا شهيد شـد؛ همينجـا ! خـونش هنـوز روي
ديواره. آلبوغيش، آلبوغيش عزيز؛ اون روز چ ... چ... چقدر تشنگي كـشيدي
و آخرش هم آب را... را... را... راديات خوردي؟ آ... آ... آ... آلبوغيش...
دوربينش را بيرون مي آورد و سمت سوراخ گلوله ها مـي گيـرد😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ خاطرات #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🌀از اوائلی که به مدرسه رفتم با قبا رفتم؛
منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم. زمستان
که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید. مادرم
خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم
داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود، سرِ ما
عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم.
⤴️البته اسباب زحمت بود که جلوی بچهها، یکی
با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری
حالت انگشتنمایی و اینها بود، اما ما با بازی و
رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران
میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها
خیلی سخت بگذرد.
⤴️دورانهای کلاس اول و دوم و سوم را که
اصلا یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی
بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم، لیکن در
اواخر دورهی دبستان _یعنی کلاس پنجم و
ششم_ به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم، خیلی
به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم بخصوص
علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی
خوب بودم. قرآن را با صدای بلند میخواندم.
قرآن خوانِ مدرسه بودم.
#خاطرات_نوستالژیک_آقا☺️
#استاد_سید_علی_خامنه_ای🌱
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
.
.
مےگفت:
منتازهفهمیدمخداشهادتبهآدمای
سختکوشمیدھ..(:
#روزتونشهدایے
#شهیدمحمودرضابیضایی
.
.
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
•
°
زندگےباآقامهدۍخیلیشیرین بود.
آقا مهدے ،مهربونوشوخطبعبود😂❤️😅
وقتۍمےاومدخونھ ،اونچنانمےگفت
ومےخندیدڪهتوروزهایِسَفَرش،
باخاطرههاےحضورششاد بودم !
آقمھدی فردِمقیدبهمسائل شرعۍو
واجباتومستحباتومسائلبیتالمال بود.↯
یھباریهدونهخودڪارازوسایلش
برداشتمڪهبنویسم✍
وقتےمتوجہشدنگذاشتبااونبنویسم!
😳🤔؟!
گفت:"خودڪارمالِمننیست.مالِبیتالماله."
گفتم:"مےخواستمدو، سہڪلمهبنویسم😕"
گفت" اشکال دارھ..! "
#همسر_شهید_مهدی_باکری
#شهید_مهدی_باکری
°
•
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[#منبر_مجازے✍🏼]
🌱⃢♥️
•
•
🎞 #کلیپ | ⚠️هزار و چهارصد سال با (یک سر بُریده)
بازی کردن..!!
♢استاد دارستانی
•
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
استاد اباذریاستاد اباذری جلسه چهارم.mp3
زمان:
حجم:
4.9M
[ #کبوترانہ🕊 ]
📝 موضوع: #امام_مهدی_در_قرآن
📌 قسمت چهارم
سلسله مباحث مهدویت
#استاد_اباذری
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شہید_زندھ💖]
#تلنگرانہ...🕊
حاج حسین یکتا می گفت:↓
درعالم رویا به #شهید گفتم
چرا برای ما #دعا نمی کنید که #شهید بشیم!
شهیدگفت:↓
مادعا می کنیم؛براتون هم #شهادت مینویسند
ولی گناه میکنید پاک میشه...:)✨
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi