[ #عشق_نامہ💌 ]
#غریـــبطوس | #قسمت_ششم
📝وصیت شهید احمدمشلب درباره شبکه هاے اجتماعے📱
✍الان همهے رابطهها در موبايل است و روابط بين دختر و پسر بسيار زياد شده است،عجيب است كه اينها ازكجا مى آيند؟🤔
همه ميدانند كه من از موبايل و فيس بوك استفاده ميكنم و همه مردم مرا مےشناسند كه در فيس بوك از نكته هاى طنز و عكس استفاده ميكنم ولى هيچگاه امورےكه در حال وقوع است برا من رخ نمےدهد،من هم مثل جوان هاے ديگر هستم و من هم جوان هستم و فيس بوك و همه ى چيزهاے ديگر را دارم و از اغلب برنامه هاے اجتماعے و دنياے مجازےاستفاده ميكنم،ولى نمیدانم... نمیدانم... نمیدانم...😔
📝وصیت شهید احمد مشلب درباره ے امام زمان(عج الله)
✍حضرت صاحبالزمان(عج)خدا به شما صبر دهد زيرا او منتظر ماست نه اينكه ما منتظر او باشيم..
هنگامے میشود گفت منتظريم كه خود را اصلاح كنيم ولےاگر خود را اصلاح نكنيم هيچگاه ظهور نخواهد كرد.
امام صادق(ع)مى فرمايد:از تقصيرهاے برگردنم گريه ميكنم و به سوالى كه در قبر قرار است از من پرسيده شود.
اگر از من در قبر بپرسند كه تو براے جبهه و اين راه چه كردهاے چه خواهے جواب بدهے ميگویے كه ميتوانستم در اين راه گام بردارم؟میتوانستے؟چرا نرفتے؟
بايد بيدار شد..!
ميتوانے و نمےآيے ؟؟؟
من خواب بودم و بيدار شدم..
📝وصیت شهید احمد مشلب دربارهے دلایل جهادش..
✍اكنون جهادكردم و به جبهه آمدم،زيرا از تو سوال مى شود كه چهميكنے و چه كرده اے براے اين راه؟؟؟
اين راهےاست كه امام حسين و اهل بيت(ع) و يارانش براى آن شهيد شدند و ما الان داريم آن را ادامه ميدهيم ولے مردمے را میبينىكه به اين راه ايمان ندارند،واقعا چطور مى شود؟؟؟
ميگويند چگونه اينها مےروند؟؟؟
اين راه امام حسين است و او به خاطر ما و دين و ناموسمان شهيد شد و الان جوانان به جبهه مےآيند و مےجنگند و براے دين و ناموسشان شهيد مى شوند...
ادامهدارد..👌
#شهیــــداحـمدمحـمدمشلــب🌹
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_ششم
امین همیشه عادت داشت کیف👛 مرا نگه دارد، میگفت «سنگین است!!»
یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود.
آنقدراین کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:
«آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»😏
امین به او گفت«آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:😡
«این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!»
بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد.امین همیشه میگفت:
«مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش».🙈
موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم،خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود.واقعا سیاست داشت در مهربانیش😊
معمولاً سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کولهپشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میآورد.
به او میگفتم«اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور،کولهات خیلی سنگین است.» چیزی نمیگفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا به جا کند.☹️
امین از آنجا که برای زمانهایش برنامهریزی داشت، میخواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظهای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بینصیب نماند.
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم،شاید بیش از حد😔
حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت.
اصلاً اگر دست خالی میآمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی؟! میگفت:
«فکر میکنی یادم میرود برایت هدیه بخرم؟برو کولهام را بیاور»😃
حتماً چیزی در کولهاش داشت؛ مجسمه،کتاب،پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابستهاش بودم😊
امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت:«نمیخواهد! بگذارکنار،وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
میگفتم:
«چیزی نیست،مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»😊
مادرم همیشه به او میگفت:
«با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!»😒
امین جواب میداد
«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است؟!
زهرا رئیس من است.»😌
به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت «سلام رئیس.»✋😊
عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم،صبحانه را دیرتر میخوردم.
اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم،ناراحت میشد.☹️
وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش..😋
حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذتبخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچگاه ترک نشد حتی در میهمانیها..👌☺️
امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را میدید تصور میکرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است😠وقتی پایش را از خانه بیرون میگذاشت کلاً عوض میشد..!
اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز میکرد با چهره شاد و روی خندان😊شروع به شیطنت و شوخی میکرد😬
آخر شب هم خوردنیهای مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و ..نگاه میکردیم.همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد و چقدر زندگی خوبی دارم..☺️واقعا هم همینطور بود. من با داشتن امین خوشبختترین زن دنیا بودم..😌
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجم سپيدي كم رنگي در فضاي تاريك شب دويده است و لحظه لحظه سي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_ششم
اين را به التماس مي گويد و منتظر جواب مي ماند اما به جـواب گوشـة لـب حسين را ميبيند كه آرام به خنده باز ميشود و كنار ناصر به اقامه ميايستد. ☺️
درمانده به اتاقش برمي گردد و بين راه، غرولند ميكند. «نـه خيـر ! گوشـشون
بدهكار نيست.» 😤
صداي گاه به گاه انفجار، از نزديكي مرز به گوش مـي رسـد .😱 دل مـادر خـالي
شده است و نگراني اش بيشتر . 😰
براي بستن بار سفر نه دستش پيش مي رود و نـه پايش. 😞و
امانده و سردرگم است و اگرچه هم خبر شـهادت آن بيـست نفـر را از زبان شهناز شنيد و هم صـداي انفجـار و شـليك را بـه گـوش مـي شـنود، امـا
نميخواهد شروع جنگ را قبول كند . دست و دلش براي جمع كردن اثاثيه لازم به كار نمي آيد. سردرگم و بي ميل هر تكه اثاث را از گوشه اي برمي دارد و چنان روي هم تلنبار مي كند كه انگار ديگر همان كبري خانمِ باسليقه نيست . 😞انگار اين خانه با دست هاي او عين يك دسته گل چيده نشده اسـت، انگـار كبـري ديگـر كبراي سابق نيست. 😔
كوهي از رختخواب و كاسه و بشقاب و چراغ خوراك پزي و وسايل ديگـر، ميان اتاق علم ميشود و صداي مرد درميآيد:
ـ زن، چه كار داري مي كني؟ سفر هنـد كـه نمـي خـواييم بـريم ! يـه چنـد روز
اونجاييم و برميگرديم سر خونه و زندگيمون. جنگ جهاني كه نيس! 🤨
شهناز ميگويد:
ـ آره مامان؛ بابا راس ميگه.
ورود ناصر و حسين، بگو مگويشان را تمام مي كند. دو برادر، كوله بارشان را بر دوش انداخته اند و قصد خداحافظي دارند . مادر هيكل ريز و باريكش را لاي چادر پيچيده و گره چادر را بر كمر انداخته. 🧕
از روي چمدان لباسها كمر راست ميكند و به ناصر و حسينش زل مي زند. اول فقط نگاهشان مـي كنـد و همانجـا كنار كومة اثاث ها مي ماند؛ 👀
اما ناگهان از جا كنده مي شود و دست هـايش را مثـل بالهاي كبوتر باز مي كند و آن دو را به سـينه مـي چـسباند و غـرق بوسـه شـان
ميكند. 😘
دو برادر چندي ميان دست هاي مادر مـي ماننـد و بعـد صـداي زمزمـه اي از لبهاي حسين شنيده مي شود؛ چنان هم زمزمه مـي كنـد كـه انگـار مـي خواهـد زمزمهاش به گوش ناصر هم برسد😍:
ـ يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا آبائكم و اخوانكم...
اين آيه را ناصر روزهاي اول انقلاب هم شنيده است. 👌
چشم به چشم حسين
مياندازد و هر دو از ميان دست هاي ماد ر - كه محكم نگه شان داشـته بيـرون ميآيند.🥺
از مادر كه جدا مي شوند آغـوش بـاز شـهناز و هـاجر را مـي بيننـد كـه انتظارشان را مي كشد. دو خواهر، برادرها را به بغل مي كشند و آنها را بوسه باران ميكنند.😍
شهناز همين كه ناصر را به آغوش مي كشد، اشكي هم كه تا اين لحظـه در چشم هايش پنهان بود بي صدا سر ريز مي شود، اما هاجر كه كوچك تر است و بي طاقتتر، بغضش مي تركد و بلند گريه سـر مـي دهـد .😭
پـدر سـرش را پـايين
انداخته و پيشانيش را چروك . از پشت شيشة عينكش، دو رشـتة باريـك اشـك
روي گونه ها مي لغزد و ريش كوتاهش را خيس مي كند. 😭صداي هق هق مادر بلند
شده است . چشمش فقط به ناصر و حسين دوخته شده كه از بغـل دخترهـايش
بيرون آمده اند و اين بار پدر بلند بالايشان را به آغوش مـي كـشند .😭
پـدر تـا ايـن لحظه فقط اشكش نمايان بود اما با فشاري كه ميان دست هـاي ناصـر مـي بينـد،
صدايش هم از سينه بيرون ميزند😭:
ـ بابا، ناصر!
و اشك امانش نمي دهد. ناصر دست هاي پدر را بوسه مـي زنـد و رهايـشان ميكند.
كوله بارش را از زمين مي كند و نوبت را به حسين مي دهد.
مـرد كـه بـه
بغل حسين مي رود، مادر قرآن يادگاري پدرش را از لابه لاي كتاب هـاي شـهنا ز بيرون مي كشد و بر آن بوسه مي زند.😍
آرام چيزي زمزمه مي كنـد و بـه طـرف درِ حیاط مي دود. دو برادر ؛ قرآني را كه مادر بالاي سرشان نگه داشته مـي بوسـند و براي رفتن شتاب مي كننـد . 🥺
مـادر قـد و بالايـشان را ورانـداز مـي كنـد و اشـك
ميريزد. چشمهايش جز قد و بالاي حسين و ناصر را نمي بيند.👀
كمـي كـه از او دور مي شوند، يادش مي آيد كه عينكش را به چشم نزده است تا بهتر تماشايشان
كند. قدري كه مي روند مادر صدايشان مي زند، حـسين و ناصـر سـر بـه عقـب
برميگردانند.🥺
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
Part06_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
4.73M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_ششم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
AUD-20211221-WA0007.mp3
4.77M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:
[ #سبک_زندگی_مهدوی'استاد_ملایی
.
.
ما چقدر تلاش کردیم برای امام زمان عجل الله؟!
🤔
ما باید در چه مسیرهایی بسیار تلاش کنیم برای زمینه سازی ظهور؟!
#قسمت_ششم
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •
4_6025948169802615479.mp3
8.9M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:#پرواز_در_رجب
💠 باید ظرف نفست را وسعت دهی،
باید بتوانی تمــامِ مردم جهان را در نفست جای دهی...
تا شبیه و شبیهتر به خدا شوی!
و ماه رجب فرصتی است برای رسیدن.
.
.
#قسمت_ششم
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •