eitaa logo
خادم مجازی
155 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 😓 ] کافر اگر عاشق شود، بی‌پرده مومن می‌شود چیزی شبیه معجزه، با عشق ممکن می‌شود! [من سࢪما زده را دریاب و بگیࢪ زمین گیر شدمـ😥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_چهارم ناصر تازه دارد در ذوق و شوق بچه ها شريك مي شود ك
[ 💌 ] اصر از ته دل آه ميكشد: ـ صالح جون ! من، نيومده مي دونم بايد مـاتم گرفـت . مـي دونـم جـواب هـاي هميشگي رو از حفظ داره و خودشو زود تبرئه می‌كنه.✋☺️ چشم هر دو به دست هاي ناصر مي افتد -که لرزش آن هـا دوبـاره دارد بـالا مي‌گيرد.- باز ناصر در خود فرو مـي رود و از جمـع مـي بـرد . در تنهـايي خـود دنيايي مي سازد و در آن غرق مي شود.😔😞 فرهاد و صالح از اين حالت ناصر هراس دارند و هركدام دنبال حرفي مي گردند تا مسير صحبت را عوض كننـد و ناصـر را از اين حالت بيرون كنند.😟😕 فرهاد ميگويد: ـ ناصر جون، بذار بياد، از نزديك مي شينيم باهاش حرف مي زنـيم . شـايد اون جورم كه ما فكر ميكنيم نيس. صالح حرف فرهاد را دنبال ميكند:🤪😜 ـ آره ناصر؛ جريان تلفن هايي كه جهان آرا مي زد و تلگراف هايي را كه هر روز ميفرستاديم از زبون خودش مي‌شنويم. ناصر سر تكان ميدهد: 😢🙁 ـ من كه ميدونم ميخواهيد منو دلداري بديد، اما خوب، باشه؛ حرفي نيس. فانوس، وسط اتاق كاشته شده و زور مي زند تا تاريكي را كنار بزند و بـراي نور زردرنگ خود جا باز كند . جلوي پنجره هاي زخم دار و درِ شـكاف خـورده اتاق، پرده اي ضخيم آويزان شده و به روشنايي اجازه خروج نمي دهـد . منـصور مفيد و جاسم غضبان را كه خستگي درهمشان پيچيده، خواب ربـوده و گوشـه اتاق ولو كرده است. 😴😴 صالح و فرهاد، وقت را غنيمت دانسته اند و در غياب ناصر در گوش هم نجوا ميكنند.🤭🤭 فرهاد اصرار ميورزد: ـ بايد بهش گفت. هيچ چاره‌اي هم نيست! ـ آخه با اين وضعش مگه مي شه؟🤫🤫 دستهاش مثل بيد مي لرزه. چند روزه همين كه با خودش خلوت مي كنه، مي ره تو غم.😓🙁😣 از شهادت خواهرش كه بـيش از يك ماه نگذشته؛ جريان بني صدر هم كه امروز قوز بالا قوز شـد . حقيقـتش، من از ناصر مي ترسم. بنده خدا پشت سر هـم داره تحمـل مـي كنـه . بيـشتر اينهايي كه اين چند روز شهيد شدن، از دوستهاي جونجوني اون بودن! فرهاد ميپرسد: ـ پس چه كار كنيم؟ از پدر و مادرشم كه خبر نداريم، اگـه نـه اقـلاً بـه اونهـا ميگفتيم. الان چند روزه كه مي خواييم بهش بگيم و جرأت نمي كنيم. اصـلاً از كجا معلوم كه ناصر، خودش تا حالا حدس نزده باشـه كـه يكـي از ايـن همه شهيد، داداش اون باشه؟ غير از اون ... ناصـر تـصميمش رو گرفتـه.💪💪 بـه‌ خودتم گفتم كه به هر قيمتي تا آخر خط وا ميايستد. صالح آرام تر مي شود و نگاهش را به شعلة زرد فانوس مـي بـرد كـه سوسـو ميزند و نورش را بر چهر ة آنها مي پاشد. قدري خيره به فانوس، ساكت مي ماند و انگار كه جواب را از فانوس گرفته به فرهاد ميگويد: 🤔🤔 ـ اينهم حرفيه . ميخواي همين الان كه ا ز ستاد اومد، بهش بگيم ولـي كـاش اقلاً جريان امروز پيش نمي... ـ يااالله. صداي ناصر است كه از درز پتوي آويزان شده تو مي آيد و رشتة حرف هاي صالح و فرهاد را پاره ميكند. پتو كه كنار مي رود، نور فانوس به چشم ناصر مي خـورد و هيكـل خـسته و كوفته‌اش قاب در را پر مي كند. به سـر و روي ناصـر شـادي دويـده و چـين و چروكهاي عصر، از چهره اش پريده‌است.😉😊 سلام مي كند و شـادي در صـدايش موج مي زند. شادي ناصر مسري است و قدم كه به اتاق مي گذارد موجش همـه را مي‌گيرد. به لبهاي فرهاد لبخند☺️ مي‌نشيند و به زبانش سؤال: ـ هان ناصر؟ انگار سرحالي؟!😉🤪 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (حفظه‌الله): ♦️اگـر كسـي در راه هدفهـاي والا و الهـي، مجاهـدت كـرد و زحمـت كشـید و بعد كشـته شـد، آن هدف زنده مي شـود و وجـود ایـن شـخص هـم همـان هـدف اسـت و شـخصیت و هویـت واقعـي او قایـم بـه آن هـدف مي باشـد. [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ] جمعه که میرسد دلم مدام بهانه میگیرد و تو را میخواهدو من جوابی ندارم به او بدهم!جمعه که می رسد دلم را با یاد تو آرام میکنم! #سلام_پدر_مهربانم! #جمعه_ی_موعود #وقت_سلام✋ [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅‌ ] صبح يعنی بہ نفس های تو پيوند شدن صبح يعنی پر از احساسِ خداوند شدن صبح يعنی ڪه پس از شامِ سيہ مي‌آيی ای خوشا سر به سر زلف تو دلبند شدن... #صبح_بخیر [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀] بے تو از خواب عدم، دیدھ گشودن نتوان!😔 بے تو بودن نتوان...💔😔 با تو نبودن نتوان...😭 #همسر_شهید_حمیدرضا_سیاهکالی❤️🖇🌱 #شهید_سیاهکالی_مرادی [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼] ❄️ امروز حواس شهر پرت #برف است...🌨 حواس من🤔 اما.. هنوز درگیر گرمے #دستان توست...🌤 #فاطمه_و_حسن_بلباسی❤️ #دردانه_های_شهید_محمد_بلباسی🌱 [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] الســلام علیکـــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج) مولاےمهربانم  نامتان را كه مےبرم دلم چه قرص مےشود چنان كوه ها كه ستونهاے زمينند عمود سياره سرگردان قلبم مےشود نامتان را كه مےبرم اقيانوس موّاج دلم چه رام مےشود تمام ترديدها كه ته نشين مےشوند تصوير تماشائےمهرتان در آن جلوه‌گر مےشود . السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ✋ در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم... [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
یه آدمایی هستن توی این دنیا.مهدی رسولی.mp3
13.02M
[ 🔉 ] یه آدمایی هستن توی این دنیا که چشماشون یه اقیانوس آرومه 👌👌 [در این هیاهـو با گوش دل بشـنو💓] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 😓 ] .الشهدا ماجرا قصہ ے دلے❣ است... ڪہ میان فڪہ... یا خاکـــــ شلمچہ یا آبهاے اروند... جامانده استـــــ... خادمے قصہ ے یڪ دلدادگے است... [من سࢪما زده را دریاب و بگیࢪ زمین گیر شدمـ😥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] دست خالۍ آمدم ✋ دستم به دامانت رضا 💚° ڪن ڪرم بر سائلتــ جانمـ به قربانت رضا ♥️° تا رسیدم بر 🚶‍♀° دࢪ باب الجواد مشهدت😍° من شدم مبهوت 😳° این سیڵ گدایانت رضا. . .💚° [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_پنجم اصر از ته دل آه ميكشد: ـ صالح جون ! من، نيومده
[ 💌 ] ـ آره؛ چيزايي رو كه ميخواستيم از سپاه گرفتم؛ به اضافة يك جيپ.😍 دست هاي صالح، روي تفنگي كه دل و رودهاش را باز كرده ميماند: ـ اينارو كه ميدونيم؛ قوت قلبت از كجاس؟ ناصر ميخندد: ـ خدا عمر جهان آرا رو زياد كنه، اگه غم عـالم و دنيـا هـم تـو دل آدم باشـه، بالفور ريشه كناش ميكنه و جاش اميد ميكاره! شوري كه با آمدن ناصر به دل آنهـا نشـست، پررنـگ تـر مـي شـود . صـا لح پرسوجو را دنبال ميكند: ـ چي ميگفت؟ 🤔 ـ حرفهاش تازگي نداشت؛ اما مثل هميشه قوت قلب داشت . ميگفت: ما خدا رو داريم و به يقين پيروزيم .☺️ مهم نيس كه بچه ها دارن شهيد مـي شـن؛ مهـم اينه كه مكتب باقي بمونه . اگه مكتب باقي بمونه همه چيز داريـم . گفـت بـه بچه ها بگو اينا رو امام فرستاده. 😌 دست به جيب شلوارش مي برد و چند سكة كوچك بيرون مي آورد. صالح و فرهاد آنها را ميقاپند و ميگويند: ـ قدس؟! بچه ها براي شنيدن حرف هاي جهان آرا تشنه مي شوند و به لـب هـاي ناصـر چشم ميدوزند. 👀 فرهاد باز ميپرسد: ـ ديگه چي ميگفت؟ ـ يكي از حرف هاشم اشاره به حرف خود تو بود . ميگفت يه روز فرهاد گفـت اين جنگ يه انقلابه؛ اينو با يه احساس و ايماني مي گفت كه همـ ة خـستگي رو از تن آدم مي گرفت... حرفهايي رو كه اون روز، كنـار گمـرك و كـوي طالقاني گفت، باز امروز يادآوري كرد كه ما نبايد فقط خرمـشهر را ببينـيم و تنهايي بچه ها را، بايد كربلا را ببينيم و عاشورا را. بچهها مي خواهند تا ناصر سـرحال ا سـت، خبـر بـرادرش، حـسين را بـه او بدهند، اما واهمه دارند حرفي از جهانآرا داشته باشد و بعد از آن نگويد. 🙂 صالح تشنة شنيدن است: ـ چيز ديگه اي نگفت؟ ـ ميگفت بچه هايي كه موندن و تا سقوط شـهر جنگيـدن، امتحانـشونو پـس دادن، خدا هم توي اين چن روز داره كمك هاشـو عيـون مـي كنـه و دسـت غيب شو نشون ميده. حالا ناصر از بچه ها و ماجراهاي چند ساعتي كه نبوده مي پرسد؛ امـا آنهـا از جواب طفره ميروند و ميخواهند حرف خودشان را بگويند. ناصر، بو ميبرد: ـ چيه؟ اتفاقي افتاده؟ فرهاد نگاهي به صالح ميكند و او را كه خاموش ميبيند، لب باز ميكند: ـ ناصر حقيقتش چند روزه مي خواستيم يه چيزي رو بهت بگـيم، امـا واهمـه داشتيم. ميدونستيم كه تو مردونه از اول جنگ وايستادي و قـولم دادي كـه تا آخر بموني اما باز جرأت نكرديم بگيم. 😢 ناصر جا ميخورد و نگران منتظر حرفهاي فرهاد ميماند. ـ ميخواستيم جريان اون جيپي رو بگيم كه جلوي فرمانداري زدن. ـ داداشم بوده؟ فرهاد بيميل ميگويد: ـ آره! داشته براي بچه ها مهمات مي برده كه جلوي فرمانداري مـي بنـد نش بـه رگبار. 😭 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi