[ #شہید_زندھ💖 ]
«تنها راه رسیدن به سعادت فقط بندگی
خداست...🌱»
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
آهوی رمیده ای که بر می گردی
پیغام سپیده ای که برمی گردی
گفتیم شبی سیاه از غم داریم
انگار شنیده ای که بر می گردی
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
#استاد_پناهیان:↯
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتندارے...!ジ
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
ابراهيم اگر میبود....mp3
5.68M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
🌟در مکتب شهدا| ابراهیم اگر میبود ...
#نوا
#کلام_شهدا
#مکتب_شهدا
#خودسازی_معنوی
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجم سپيدي كم رنگي در فضاي تاريك شب دويده است و لحظه لحظه سي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_ششم
اين را به التماس مي گويد و منتظر جواب مي ماند اما به جـواب گوشـة لـب حسين را ميبيند كه آرام به خنده باز ميشود و كنار ناصر به اقامه ميايستد. ☺️
درمانده به اتاقش برمي گردد و بين راه، غرولند ميكند. «نـه خيـر ! گوشـشون
بدهكار نيست.» 😤
صداي گاه به گاه انفجار، از نزديكي مرز به گوش مـي رسـد .😱 دل مـادر خـالي
شده است و نگراني اش بيشتر . 😰
براي بستن بار سفر نه دستش پيش مي رود و نـه پايش. 😞و
امانده و سردرگم است و اگرچه هم خبر شـهادت آن بيـست نفـر را از زبان شهناز شنيد و هم صـداي انفجـار و شـليك را بـه گـوش مـي شـنود، امـا
نميخواهد شروع جنگ را قبول كند . دست و دلش براي جمع كردن اثاثيه لازم به كار نمي آيد. سردرگم و بي ميل هر تكه اثاث را از گوشه اي برمي دارد و چنان روي هم تلنبار مي كند كه انگار ديگر همان كبري خانمِ باسليقه نيست . 😞انگار اين خانه با دست هاي او عين يك دسته گل چيده نشده اسـت، انگـار كبـري ديگـر كبراي سابق نيست. 😔
كوهي از رختخواب و كاسه و بشقاب و چراغ خوراك پزي و وسايل ديگـر، ميان اتاق علم ميشود و صداي مرد درميآيد:
ـ زن، چه كار داري مي كني؟ سفر هنـد كـه نمـي خـواييم بـريم ! يـه چنـد روز
اونجاييم و برميگرديم سر خونه و زندگيمون. جنگ جهاني كه نيس! 🤨
شهناز ميگويد:
ـ آره مامان؛ بابا راس ميگه.
ورود ناصر و حسين، بگو مگويشان را تمام مي كند. دو برادر، كوله بارشان را بر دوش انداخته اند و قصد خداحافظي دارند . مادر هيكل ريز و باريكش را لاي چادر پيچيده و گره چادر را بر كمر انداخته. 🧕
از روي چمدان لباسها كمر راست ميكند و به ناصر و حسينش زل مي زند. اول فقط نگاهشان مـي كنـد و همانجـا كنار كومة اثاث ها مي ماند؛ 👀
اما ناگهان از جا كنده مي شود و دست هـايش را مثـل بالهاي كبوتر باز مي كند و آن دو را به سـينه مـي چـسباند و غـرق بوسـه شـان
ميكند. 😘
دو برادر چندي ميان دست هاي مادر مـي ماننـد و بعـد صـداي زمزمـه اي از لبهاي حسين شنيده مي شود؛ چنان هم زمزمه مـي كنـد كـه انگـار مـي خواهـد زمزمهاش به گوش ناصر هم برسد😍:
ـ يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا آبائكم و اخوانكم...
اين آيه را ناصر روزهاي اول انقلاب هم شنيده است. 👌
چشم به چشم حسين
مياندازد و هر دو از ميان دست هاي ماد ر - كه محكم نگه شان داشـته بيـرون ميآيند.🥺
از مادر كه جدا مي شوند آغـوش بـاز شـهناز و هـاجر را مـي بيننـد كـه انتظارشان را مي كشد. دو خواهر، برادرها را به بغل مي كشند و آنها را بوسه باران ميكنند.😍
شهناز همين كه ناصر را به آغوش مي كشد، اشكي هم كه تا اين لحظـه در چشم هايش پنهان بود بي صدا سر ريز مي شود، اما هاجر كه كوچك تر است و بي طاقتتر، بغضش مي تركد و بلند گريه سـر مـي دهـد .😭
پـدر سـرش را پـايين
انداخته و پيشانيش را چروك . از پشت شيشة عينكش، دو رشـتة باريـك اشـك
روي گونه ها مي لغزد و ريش كوتاهش را خيس مي كند. 😭صداي هق هق مادر بلند
شده است . چشمش فقط به ناصر و حسين دوخته شده كه از بغـل دخترهـايش
بيرون آمده اند و اين بار پدر بلند بالايشان را به آغوش مـي كـشند .😭
پـدر تـا ايـن لحظه فقط اشكش نمايان بود اما با فشاري كه ميان دست هـاي ناصـر مـي بينـد،
صدايش هم از سينه بيرون ميزند😭:
ـ بابا، ناصر!
و اشك امانش نمي دهد. ناصر دست هاي پدر را بوسه مـي زنـد و رهايـشان ميكند.
كوله بارش را از زمين مي كند و نوبت را به حسين مي دهد.
مـرد كـه بـه
بغل حسين مي رود، مادر قرآن يادگاري پدرش را از لابه لاي كتاب هـاي شـهنا ز بيرون مي كشد و بر آن بوسه مي زند.😍
آرام چيزي زمزمه مي كنـد و بـه طـرف درِ حیاط مي دود. دو برادر ؛ قرآني را كه مادر بالاي سرشان نگه داشته مـي بوسـند و براي رفتن شتاب مي كننـد . 🥺
مـادر قـد و بالايـشان را ورانـداز مـي كنـد و اشـك
ميريزد. چشمهايش جز قد و بالاي حسين و ناصر را نمي بيند.👀
كمـي كـه از او دور مي شوند، يادش مي آيد كه عينكش را به چشم نزده است تا بهتر تماشايشان
كند. قدري كه مي روند مادر صدايشان مي زند، حـسين و ناصـر سـر بـه عقـب
برميگردانند.🥺
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خمینے(ره):
🔹«اساساً سربازان اسلام، اگرچه نامدار
باشند، در این جهان گمنامند. نامدارترین
سرباز فداکار در اسلام، امیرالمؤمنین است
و او گمنامترین سرباز است. با کدام تفکر
عرفانى، فلسفى، سیاسى و کدام قلم و زبان
و بیان، بشر این سرباز گمنام را معرفى کند و
بشناسد و بشناساند؟ و مطلب با حفظ مراتب
همین است.»
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید ابراهیم هادی •• ــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید هاشم دهقانی نیا ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
سبــــز آمـــدی 💚 ســـرخ رفــتی❤️
حـــال کـــه ســپــید ســـپید زیــــستی
و صداقــت. تنها واژه ای اســت کــه
برازنــــده نام تـــوست .ای بــــزرگ مـــرد اســـلام بهشــت بــر تو گـــوارارباد💖
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شہید_زندھ💖 ]
آدمحسابےبودن؛
نهبهسنِ!
نهبهتیپوقیافهس!
نهبهپولوحقوق!
آدمحسابےاونےڪه:
خداعاشقششده :)!
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
سِرّی که فقط خدا از آن آگاه است
مهدی گل بی خزان آل الله است
ای منتظران حضرتش برخیزید
پیغام دوباره سحر در راه است
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi