eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
66.6هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
23.6هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
و صیغه ای بدبختی و شروع مشکلات من روزی شروع شد که همکار شوهرم از شوهرش طلاق گرفت و روابطش رو با شوهره من بیشتر کرد،هر جا می فهمید شوهر من حضور داره آرایشش را پررنگتر میکرد و مخصوصا خودنماییش بیشتر میشد. شوهرم هم حسابی هوایی شده بود و روابطش با من روز به روز سردتر میشد. یه روز به من زنگ زد و گفت شما زن خوش سلیقه ای هستی،اول متوجه منظورش نشدم بعد پرسیدم چطور؟؟ ولی حرف عجیبی زد و گفت سلیقتون تو انتخاب رنگ روتختیتون فوق العاده بود. دنیا دور سرم چرخید،حالم بد شد.شب وقتی شوهرم اومد خونه بهش گفتم این خانم چی میگه،از کجا رنگ روتختی منو می دونست. اولش گفت به من چه ولی مثل کسی که دیگه هیچ عشقی تو چشماش نباشه گفت. نرگس من همکارم را صیغه کردم و میخوام باهاش ازدواج کنم چند بار هم باهاش بودم و از تو خواهش میکنم اگر میتونی با این وضعیت سازش کنی بساز وگرنه توافقی طلاق بگیرم. اسم طلاق را که آورد تمام بدنم شروع به لرزش کرد،هیچ چاره ای نداشتم که به خاطر پسرم بسازم و بسوزم. یکماه به همین شکل گذشت و شوهرم در هفته دو شب با بی میلی با ما بود و پنج شب خونه نمی اومد. شبهای که میومد خونه دائم سرش تو گوشی بود و بی محلی به من و پسرم میکرد. اون خانم کاملا شوهرم را به تسلط خودش درآورده بود. دائم با شوهرم دعوا داشتیم،یواش یواش دست بزن پیدا کرد و جلوی پسر شش سالم منو میزد. پسرم گریه میکرد و از شدت گریه بیحال میشد. اعتماد به نفسم از بین رفت و خودم را یه زن ضعیف میدیدم،فقط و فقط به خاطر پسرم می سوختم و می ساختم. بعد از گذشت چهار ماه شوهرم دیگه نمیومد خونه و هر دفعه یه پول مختصری برامون می فرستاد،به غرورم توهین شده بود. تصمیم گرفتم از طلاق نترسم و رفتم و دادخواست مهریه کردم و شوهرم که از خداش بود مخالفتی نکرد و طلاق ما خیلی زود رقم خورد . نتیجه اخلاقی: تفکر «سوختن و ساختن» یا اینکه می‌شنویم بعضی خانم‌ها می‌گویند «چاره‌ای جز تحمل ندارم» همگی باورهای غلطی هستند. بسیاری خانم‌ها می‌گویند «اگر طلاق بگیرم، آینده فرزندانم خراب می‌شود»، «خواستگاری خواهرم به هم می‌خورد» یا «خانواده من طلاق را به هیچ دلیلی نمی‌پذیرند» خود را به خاطر دیگران قربانی می‌کنند اما این تفکر بسیار غلط است. بچه‌ها بیش از هر چیز دیگری به آرامش نیاز دارند و اگر قرار باشد فرزند در محیطی پر از خشم، فریاد و خشونت باشد و هرروز شاهد دعوای والدین و کتک خوردن مادر باشد و گاهی خودش هم مورد خشونت (کلامی یا فیزیکی) قرار بگیرد، آسیب می‌بیند. چه بسا مادری که مدام مورد خشونت قرار می‌گیرد، خود دچار جابجایی خشونت شود و خشمش را سر فرزندانش خالی کند؛ پس بچه‌ها از هر دو طرف در معرض خشونت قرار می‌گیرند و آسیب بیشتری می‌بینند. او فکر می‌کند نمی‌تواند بدون همسرش زندگی کند.ولی این یک باور اشتباهه در این جور زندگی ها بهتره از بین بد و بدتر بد انتخاب بشه. و صیغه ای به امید فردای بهتر @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 🔴 حتما این را بخوانید! 💠 اَصمَعی (وزیر مامون) می‌گوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم. چشمم به خیمه‌ای افتاد. به سوی خیمه رفتم، دیدم زنی و باحجاب در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه‌اش در مال تصرف نکند) اما مقداری دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می‌دهم. شما بخورید، من نهار نمی‌خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می‌کرد و نق می‌زد، ولی زن می‌خندید و تبسم می‌کرد و با او حرف می‌زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و خود را به پای این پیرمرد سیاه فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می‌خواهی بین من و اختلاف بیندازی. "هُنَّ لِباس لَکم وَ اَنتُم لباس لَهُنَّ» چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد گفت: اصمعی! دنیا می‌گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر. اصمعی! امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می‌بودم باز می‌گذشت. اصمعی! یک چیز نمی‌گذرد و آن است. من یک روایت از پیامبر اکرم شنیدم و می‌خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نیمی از ایمان، و نیم دیگرش است. اصمعی! من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و شوهرم صبر می‌کنم و به جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد می‌کنم که ایمانم شود. 📕کتاب ازدواج‌ و پند‌های زندگی ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆