eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
989 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_یکم: با صباح وطن خواه ،زهره فرهادی،افسانه قاضی زاد
بسم الله الرحمن الرحیم : دیگر عصر شده بود،عصر روز چهارم مهر.با دختر ها ایستاده بودیم بیرون غسالخانه.لیلا هم دست از کار کشیده ،آمده بود بیرون.او را به صباح و زهره ،اشرف و افسانه معرفی کردم و گفتم که لیلا خواهرم است.آن ها هم سلام و علیک کردند و خسته نباشید گفتند.همین طور که مشغول صحبت بودیم،صدای بابا را شنیدم.مرا صدا می کرد.می خواستم از خوشحالی پر در بیاورم.این دو روز که او را ندیده بودم،دلم خیلی برایش تنگ شده بود.با عکس العمل من،لیلا و دختر ها متوجه بابا شدند.من و لیلا دویدیم طرفش.بابا اول من و بعد لیلا را در بغلش گرفت و فشرد.به سلام دختر ها هم جواب داد و بعد ساکت ایستاد.به نظرم خیلی خسته می آمد.غم عجیبی توی چهره اش بود.چند لحظه بعد همین که لیلا و دخترها ما را تنها گذاشتند،بدون مقدمه گفت:زهرا می خوام سفارشی بهت بکنم. انگار دلم را چنگ زدند.با نگرانی پرسیدم: چه سفارشی؟ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.توی صورتش دقیق شدم.رنگ و روی پریده اش می گفت که این چند شب را نخوابیده.چشم هایش بی رمق بود.چشم هایی که همیشه پر از مظلومیت و معصومیت بود.یک آن چهره اش در زندان استخبارات جلوی نظرم آمد.همان لحظه ای که به دا وصیت کرد.مراقب ما باشد و از من و علی,خواست بچه های خوبی باشیم و دا را اذیت نکنیم.این چهره همان چهره شده بود و همان حالت را داشت. احساسرکردم برای گفتن حرفش دنبال کلمه می گردد.به دهانش ذل زدم.نفسم حبس شده بود.با خودم کلنجار می رفتم که چه می خواهد بگوید.بالاخره سرش را بالا آورد و توی چشم هایم نگاه کرد.طاقت دیدن نگاهش را نداشتم.سرم را انداختم پایین.سکوت را شکست و با لحنی پر از آرامش گفت:زهرا،علی که نیست.محسنم که خودت می دونی بچه بی دست و پاییه.من خواهر و برادرات رو ،مادرت رو به تو می سپرم.تا علی از تهران برگرده مواظب اینا باش.ممکنه من برم،دیگه نیام.بالاخره اسارت هست،شهادت هست ،مجروحیت هست.ما راهی رو می ریم که آگاهیم بهش.می دونیم چه اتفاقی می افته.به خاطر همین ،من بچه ها و مادرت رو به تو می سپرم.البته خدا هست.منتهی بعد از من مسؤلیت بچه ها به گردن توست. تحمل شنیدن این حرف ها از زبان بابا را نداشتم ولی می دیدم چه او قدر آرام است و با اطمینان دارد می رود.از همه چیز دل کنده.حتی حاظر است ما را،من را بگذارد و برود.خیلی سعی کردم تمام عشق و محبتی را که بین من و او بود ،کنترل و احساسم را مهار کنم.بایددر جوابش چیزی می گفتم که احساس نکند درباره من اشتباه فکر کرده است.نباید ناامیدش می کردم ولی باید می گفتم هنوز به تو احتیاج دارم.هنوز خیلی زود است که مرا ،این دختر هفده ساله را بگذاری و بروی.چه طور می توانی مرا رها کنی؟مگر خودت توی خلوت هایمان نمی گفتی که من جز مادرت و پاپارکسی را توی این دنیا ندارم،شما همه کس,من هستید.پس چه طور شده که این طور از ما دل کندی؟ به سختی نفس می کشیدم .انگار چیزی روی سینه ام فشار می آورد. می خواستم از زیر بار این همه فشار روحی فرار کنم.می خواستم بگویم حالا که می خواهی بروی این چه تعهدی است که از من می خواهی.قبول این مسؤلیت سنگین خیلی برایم زود است.حداقل این را از من نخواه.ولی نهایتا جوابی که دادم ،جوابی بود که انگار خودم را دلداری داده باشم تا زود تر این حرف ها تمام شود.گفتم :این چه حرفیه می زنید؟ان شاءالله می روید و به سلامت برمی گردید .ما بعثی ها رو تار و مار می کنیم.ما پیروزیم. ادامه دارد..... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد پناهیان خاطره ای در مورد علاقه امام خامنه ای به زیارت کربلا