🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_سی_و_چهارم: هر کس به سمتی می دوید.صدای همهمه و هیاهو بیشت
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_سی_و_پنجم:
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم.حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود .یک عده جلو سرد خانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.حال و روز آن ها از کسانی که مجروح داشتند بد تر بود.ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاندو دیدن گریه بچه ها عذابم می داد.به طرف بخش ها رفتم تا شاید آن جا کاری از دستم بربیاید.بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود.بیشتر مجروحان بدون هیچ زیر اندازی روی زمین بودند.بالی سر بعضی هایشان همراهی بود که سرم را بالا نگه داشته بود.از سکوتی که تا قبل از این در بخش حاکم بود و به ادم آرامسش می داد خبری نبود و حالا آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود. از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و پرسیدم:اگر کاری دارین بگین من براتون انجام بدم یا اگر چیزی می خواین براتون بیارم؟
بیشترشان به خاطر خون ریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند.بعضی ها هم می گفتند:درد داریم برو بگو دکتر بیاد.
بیچاره دکتر ها نمی دانستند به کدامشان برسند.وقتی می دیدم در حال کار روی مجروح بد حال تری هستند ,از حرف زدن پشیمان می شدم.از آن طرف هم پرستار ها داد می کشیدند :این جا چه خبره؟برید بیرون.چرا این جا رو شلوغ کردین؟
همان طور که توی راهرو سر گردان بودم,صدای ناله زنی مرا به طرقف خودش کشاند. نگاهش کردم.زن لاغر اندامی بود که صدایش با چهره اش نمی خواند.تن صدایش می گفتولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد.چشندشم شد.سعی کردم به خودم غلبه کنم.با یان حال حس ترحمی مرا کنارش نشاند.حال و روز خوبی نداشت.باند های دور سرش رائ که عمودی و افقی بسته بودند,غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.دست هایش را گرفتم .لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد.پرسیدم:چیزی می خوای؟چی کار می تونم برات بکنم؟با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی گفت:برو دکتر رو بیار درد دارم.سرم داره می ترکه.چشمانم داره از کاسه در می آد.
گفتم:بهت مسکن نزدن؟
گفت:فایده نداره.
از فشاری که به دستم می داد می فهمیدم دارد از درد به خودش می پیچد.گفتم:سعی کن بخوابی این طور دردت کمتر می شه.منم می رم دنبال دکتر.
چشم هایش را بست و خیلی بی رمق گفت:از زور درد نمی توانم بخوابم.
از بالای سرش بلند شدم سرم که را برگرداندم,پرستاری را دیدم که جند سرم در دستدارد و از یکی از اتتاق ها بیرون می آید.به طرفش دویدم.رنگ و رویش پریده بود.خستگی در چشم هایش موج می زد و معلوم بود که بی خوابی کشیده.گفتم:ببخشید اون خانمی که اونجا خوابیده خیلی درد داره .می شه کاری براش بکنین؟
گفت:چی کار کنم؟از صبح تا حالا پدر همه مون در اومده.ما هم داریم از پا درد و سر درد می میریم..نیرو هامون کم اند.اینا هم که یکی ,دو تا نیستن.باید تحمل کنه.
این را گفت و سریع رفت.همان طور که دور می شد نگاهم رویش ماند.به نظرم بیست و هفت,هشت ساله .موهای دم اسبی اش باز شده بود و وضعش را آشفته تر نشان می داد.لباسش که غرق در خون و بتادین بود هیچ,جورابش هم از پشت در رفته و تا بالای ساقش کشیده شده بود.به خاطر این همه خستگی و آشفتگی دلم برایش سوخت.توی همین فکر ها بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید.کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود,دختر بچه سه,چهار ساله ای را دیدم.مادرش بالی سرش نشسته بود و با هر جیغ بچه سر او را از روی پتو بلند می کرد و توی بغلش می فشرد و گریه می کرد.پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند.باند و انگشتان متورم بچه خونی بود.رفتم کنارش .نگاهش کردم.دختر قشنگی بود.صورت ظریف و ریز نقشی داشت .موهای بور ولی ژولیده اش تا روی شانه هایش پایین آمده بود.بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد.همان طور که نگاهش می کردم متوجه شدم,هر وقت سرش را بالا می آورد و چشمش به پاهایش می افتد,وحشت می کند و جیغ می کشد.به مادرش که از هول با لباس خانه به بیمارستان آمده بود,گفتم:روی پاهایش یه چیزی بکش.پاهاش رو که خونی می بینه می ترسه و جیغ می کشه.زن با گریه گفت:چیزی ندارم می بینی که خودم چه جوری اومدم.گفتم:اشکالی نداره .یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798