🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_سی_و_سوم: روز سی و یکم شهریور ماه همه منتظر بودند فرداد ب
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_سی_و_چهارم:
هر کس به سمتی می دوید.صدای همهمه و هیاهو بیشتر شده بود .توی بیمارستان قیامتی بر پا بود.شهدا را کف حیاط خوابانده بودند.من رفتم سمت اورژانس که دست راست بیمارستان بعد از اتاق اطلاعات بود.خواهر و برادر هایم که مریض می شدند آن ه را می آموردم درمانگاه اورژانس ,به خاطر همین ,با آن قسمت آشنا بودم.جلوی در اورژانس نگهبان خطاب به کسانی که اصرار داشتند داخل بروند می گفت:اون تو شلوغ کجا می خواید برید.بدتر دست و پا گیر میشید.
همان جا منتظر ماندم ,یک لحظه که نگهبان از جلوی در کنار رفت دویدم تو.نگهبان متوجه شد و صدایم کرد.چند قدم هم دنبالم دوید.من جواب ندادم و سریع خودم را توی شلوغی آن جا گم کردم.هیچ وقت اورژانس را این قدر بی نظم و پر هیاهو ندیده بودم.توی سالن بیمارستانرد های خون از جلوی در ورودی تا اتاق ها کشیده شده بود.بعضی جا ها هم به نظر می آمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند.روی خون ها اثر کفش دیده می شد.قبلا کف سالن از تمیزی ,نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ساولن بود که حس می شد.اما حالا بوی خاک و خون و باروتی که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار می داد.پرستار ها در حالی که سرم به دست داشتند این طرف و آن طرف می دویدند و یا میز ترالی پر از دارو و تجهیزات پزشکی را همراه خودشان می کشیدند.ایت بار پرستار ها را _بر خلاف همیشه که شیک پوش و مرتب بودند_به خاطر شدت کار طور دیگری دیدم.از آن قیافه های آرایش کرده و لباس های سفید و کفش های تمیزشان خبری نبود.حالا آن لباس های تمیز ,پر از لکه های خون مجروحان بود.سنجاق کلاه بیشترشان باز شده ,موهایشان از زیر کلاه بیرون زده بود و روی سر و گردنشان ریخته بود.وضع پرستارانی هم که روسری به سر داشتند بهتر از آن ها نبود.دکتر ها سراسیمه و با شتاب کار انجام می دادند.داخل اتاق ها مملوء از مجروح بود.مجروحانی که کنار دیوار راهرو خوابانده بودند,از کیسه های سرمی که با میخ به دیوار زده شده بود,دارو می گرفتند.بعضی های روی برانکارد و بعضی دیگر روی پتو بودند.نگاه اکثرشان بی روح و بی رمق بود.به نظر می رسید از شدت خون ریزی به این حال افتاده اند.بعضی ها هم ناله می کردند.فقط صدای یک نفر بلند بود که از اتاق انتهای سالن فریاد می کشید:به دادم برسید دارم می میرم
به دو به آن سمت دویدم .مردی که داد و هوار راه انداخته بود ,جراحتش بد تر از بقیه نبود.فقط به نظر می رسیدداد و قالش از ترس است.حتی مجروحین هم اتاقی اش به او اعتراض می کردند که ساکت باش .اول باید به آن هایی که حالشان بدتر است برسند.نوبت تو هم می شود.
نمی دانستم چه کار باید بکنم.از دیدن آن همه مجروح وحشت کرده بودم.خیلی دلم می خواست کاری از دستم بر می آمدتا به پرستار ها که از شدت کار و دوندگی خسته و عصبی شده بودند کمکی بکنم شاید به مجروحینی که منتظر هستند زود رسیدگی شود. ولی انجام کار در اینجا مستلزم آشناییی با کمک های اولیه و اصول درمان بود که من در این زمینه آموزشی ندیده بودم.از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم .به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم :یعنی تو به درد هیچی نمی خوری .عرضه هیچ کاری رو نداری.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798