🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_دوم: لیوان را گرفتم.خیلی خنک بود.آب را سر کشیدم و لی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_سوم:
صدای دا را از پشت سرم شنیدم,پرسید:چرا اینارو در آوردی؟
گفتم:به دردم نمی خوره.
گفت:یعنی چی؟
چیزی نگفتم.ساعتم را هم باز کردم ولی دیدم لازمم میشه,دوباره برش داشتم و به دا گفتم:دا من امشب می مونم جنت آباد.نگران من نباش.
به اعتراض گفت:برای چی بمونی.بابات بیاد ناراحت می شه.
گفتم:برای چی ناراحت بشه.همه اونجا هستن.ما تنها نیستیم.تازه بابا خودش اوضاع جنت آباد رو دیده .می دونه اونجا چه خبره.
گفت:خودت می دونی.جواب بابا رو هم خودت بده.
گفتم:باشه و از خانه زدم بیرون.سوار ماشین اقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری.جلوی در آقای پرویزپور گفت:شما هم پیاده شید.
با آقای پرویزپور داخل ساختمان شهرداری شدم.آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقه ی پارچه کفن را تحویل من بدهند.بعد گفت:شما اینجا بمان تا من برگردم.
خودش رفت.ده دقیقه,یک ربع بعد همان مردی که آقای پرویزپور با او صحبت کرده بود,طاقه های پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد.چیزی نگذشت آقای پرویز پور هم امد.گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت.پشت وانت چند بسته بزرگ پنبه رول مانند,چند تا دفتر بزرگ و یک کیسه که رویش نوشته شده بود((کافور))دیدم.فهمیدم آقای پرویزپور توی این فاصله دنبال اینها رفته است.سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنت آباد.
طرف های ساعت سه,چهار دیگر همه بریده بودیم.هر کس از خستگی یک طرف افتاده بود.آنقدر کار سرمان ریخته بود که به ناهار هم نرسیده بودیم.گرسنگی بهم فشار می آورد و دلم ضعف می رفت.دست هایم می لرزیدند.ولی اصلا فکر غذا را هم نمی توانستم بکنم.وقتی خم می شدم تا جنازه ای را بردارم,سرگیجه ام بیشتر می شد و چشمانم سیاهی می رفت.با این حال نه دل و دماغ غذا خوردن داشتم,نه چیزی برای خوردن پیدا می شد.گاه غساله ها از توی کمد زنگ زده گوشه اتاق بیسکویتی در می آوردند و می خوردند.به من هم تعارف می کردند و می گفتند:بخور.
می گفتم نه.
اصرا که می کردند یک بیسکویت بر می داشتم.طرف دهانم نبرده بوی خون و کافور بیشتر توی دماغم می زد.عق می زدم و صحنه جنازه هایی که موج انفجار غیر از لت و پار کردنشان آن ها را به هم پیچانده,چشم هایشان را بیرون آورده و حنجره هایشان را پاره کرده بود,جلوی چشمم می آمد.همین ها برایم کافی بود که از زندگی بیزار شوم و دلم هیچ چیز نخواهد.
دو ,سه بار در طی روز پیرمردهای غسال سراغ چای گرفتند.مریم خانم وسط کار ,دستکش ها ی سیاهش را که دل مرا هم بهم می زد,در می آورد,کتری را پر از آب می کرد و روی چراغ نفتی می گذاشت.آب که جوش می آمد,یک مشت چای خشک توی کتری می ریخت و برای پیر مردها که بیرون نشسته بودند و سیگار می کشیدند,می برد.برای خودش هم توی شیشه های کوچک مربا چای می ریخت.با اینکه دلم برای یک لیوان چای لک زده بود,ولی نمی توانستم حتی طرفش بروم.مریم خانم اصرار می کرد بیا بخور خستگی ات در می آید.بهانه می اوردم با شکم خالی چای نمی توانم بخورم.دو روز و نصفی از جنگ گذشته بود و صدای انفجار ها و تعداد کشته ها عوض اینکه کم شود,بیشتر می شد.خصوصا اینکه پادگان دژ در نزدیکی جنت آباد و به هوای پادگان آن منطقه را بیشتر می زدند.همان طور که با بقیه نشسته بودم فکر کردم و با خودم گفتم:این طوری نمی توانیم ادامه بدهیم.داریم از پا می افتیم.باید نیروی کمکی داشته باشیم.این زن ها و مردهای غسال مگر چقدر می توانند دوام بیاورند.هر چی هم که می گذره جنازه ها به جای اینکه کم بشن زیاد می شن و همین جور روی هم انبار شدند.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798