🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_پنجم: توی راهد باز هم سربازانی را دیدم که سر گردان م
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_ششم:
بیرون مسجد همه جور آدمی بود,از نیروهای انتظامی ,ارتشی و تکاور گرفته تا نیروهای مردمی و بسیجی ها که سوار یکی,دو تا کامیون بودند.نمی دانستم در مسجد سراغ چه کسی بروم و حرفم را به که بگویم.جلوی در مسجد,دری که به خیابان فخر رازی باز می شد,یک عده دور میزی جمع شده بودند و با هیاهو حرف می زدند.جوانی با موهای فرفری و رنگ پوستی تیره پشت میز نشسته بود و با یکی از تلفن هایی که روی میز بود صحبت می کرد.و هر از چند گاهی به آدم هایی که دور و برش بودند ,می گفت:آروم تر ,دارم حرف می زنم.
آن ها هم حرف خودشان را میزدند.یک عده اسلحه می خواستند تا به خط بروند.چندتایی هم روی دوششان اسلحه بود و منتظر بودند آن ها را به نقاط درگیری ببرند.چند نفری هم می گفتند:ما ماشین می خوایم ,بچه هایی رو که توی خط مجروح می شوند به عقب منتقل کنیم..بچه ها به خاطر خونریزی های ساده دارند تو خط تلف می شوند.یکی دیگر می گفت:آقا به مسئولین بگو جاهایی رو که می زنند,سریع رسیدگی کنند,آب شهر قطع نشه و ...
از کنار آن ها گذشتم و داخل حیاط مسجد شدم.به دنبال کسی بودم که بتوانم حرفم را به او بگویم.طرف چپم یک عده مشغول درست کردن کوکتل مولوتف بودند.دور و برشان پر بود از صابون های جور وا جور.از یاس و جانسون و عروس گرفته تا صابون های گیاهی و بروجردی که معلوم بود از خانه هغای مردم جمع کرده اند.چند تا گالن و پیت پر از بنزین,شیشه های مختلف کوچک و بزرگ هم یک گوشه ریخته بودند.یکی ,دو نفر صابون ها را در لگنی رنده می زدند.چند نفر هم اول نفت و بنزین را توی پارچ می ریختند و با کمک قیف شیشه ها را پر می کردند.کمی این طرف تر جلوی شبستان مسجد,تعدادی گونی و جعبه و کارتون پر از جنس ریخته بود و کنارشان دختر قدبلند و سبزه رویی ایستاده بود.از قیافه دختر خوشم آمد.خیلی آارم و ساکت بود.روسری آبی اش را که کمی هم بنفش می زد,کیپ صورتش گره زده بود و مانتویی سرمه ایی به تن داشت.غیر از این دختر ,زن ها و بچه های زیادی توی شبستان و حیاط مسجد پخش بودند.یک عده شان کنار دیوار کز کرده بودند.در چهره همهئ شان وحشت و اضطراب و نگرانی موج می زد.انگار همه منتظر یک اتفاق بودند.این ترس را به وضوح در نگاهشان می دیدم.اما بچه ها بی خیال دنیا بازیگوشیمی کردند.روحانی میان سالی با قد و قواره متوسط که عبا روی دوشش نبود,کنار چند پیر کرد که به نظر از بازاری های بازار صفا می آمدند,ایستاده بود و به حرف های آنان گوش می کرد.در عین حال بدجوری توی فکر فرو رفته بود.مش ممد_متولی مسجد جامع_دائم از پله های مشرف به اتاقش بالا و پایین می رفت و چیزهایی که می خواستند می آورد و کار انجام می داد.از چهره خسته اش می شد فهمید چقدر کار زیاد به او فشار اورده است.
به طرف میزی که کنار در مسجد بود,برگشتم.من هم بین کسانی که به اعتراض خواسته هاشان را می گفتند,قرار گرفتم.جوان پشت میز سعی می کرد با رویی خوش جواب مردم را بدهد.کمی که گذشت و سرش خلوت تر شد,جلو رفتم و پرسیدم:ببخشید.اینجا با کی می تونم صحبت کنم؟
گفت:راجع به چی؟
گفتم:راجع به شهدا.
گفت:نمی دونم برو تو مسجد.اونجا سراغ بگیر.بالاخره یکی جوابت رو می ده.
عصبانی شدم و گفتم:این چه وضعیه؟من برم سراغ کی رو بگیرم؟بگم با کی کار دارم.برم وسط حیاط وایسم داد بزنم آهای یکی به داد منئ برسه؟از پرخاش و عصبانیت من خنده اش گرفت و گفت:حالا کارت چیه؟
گفتم:شهدا تو جنت آباد موندن رو زمین.ما دست تنهاییم.آب نیست .کفن کم می آریم.سگ ها هار شدن به جنازه ها حمله می کنند.
گفت:حالا شما اروم باشید.یه کمی به خودتون مسلط باشید.من زنگ میزنم به بچه ها ,هماهنگ می کنم یه تعداد نیرو بفرستن جنت آباد.خوبه؟
دیگر چیزی نگفتم.سر کج کردم و برگشتم جنت آباد.زینب تا لب و لوچه آویزان مرا دید,پرسید:ها چی شد؟
گفتم:رفتم گفتم.قول دادن هم نیرو بفرستن برای کمک ,هم نگهبانی بیان.
گفت:خدا کنه این طور باشه.
بعد به من که می خواستم داخل غسالخانه بروم ,گفت:بیا مادر بریم این مادر مرده ها رو دفن کنیم.آب تانکر ها تموم شده.دستمون مونده تو حنا.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798