🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_هشتم: نزدیکی های غروب کم کم جنت آباد خلوت شد.ما هم د
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_نهم:
برای خودم عجیب بود,ما چطور می توانستیم با یان چیز ها رو به رو شویم.من و لیلا که از دیدن زخم و خون ,دلمان ریش می شد و طاقت دیدن یک جراحت ساده را نداشتیم,چطور می توانستیم این کار ها را انجام بدهیم.بابا گاهی موقع جوشکاری و بنایی دست و پایش زخمی می شد.به خانه که می امد,لب طارمی می نششست و می گفت:ساولن و گاز بیاورید این زخم را ببندید.خیلی ناراحت می شدیم.نمی توانستیم حتی زخم را ببینیم.حالا در ما چه اتفاقی افتاده بود ,نمی دانستم.دیگر گیج شده بودم.سرم را گرفتم بالا,خدایا هر چه زودتر به این مصیبت پایان بده.این قدر به من توان بده که بتونم هر قدر ضرورت داشت بایستم,کار کنم و تحمل کنم.
نمازم را که خواندم ,به سجده رفتم.انجا بود که اشک هایم ریخت.بعد از کلی گریه بلند شدم.در تاریکی و سکوت با خودم کلنجار رفتم.چشم ههایم را بستم تا خستگی ام در آید.صورت های کشته ها می رفتند و می آمدند.یک دفعه صدای زینب امد که :کجایی دختر ؟بلند شو بیا بیرون پیش ما.تنها نشین.
خودم را جمع و جور کردم .رفتم بیرون کنارشان نشستم.همان موقع سینی استیل رنگ و رو رفته ای را که تویش سیب زمینی پخته بود,جلویشان گذاشتند.نان و پیاز آوردند.بسم الله گفتند و مشغول خوردن شدند.مریم خانم همان طور که سیب زمینی ها را پوست می کند,گفت:کاش دو پیازه درست می کردیم.
پیرمردگفت:ای بابا دلت خوشه.
آن یکی گفت:نمی شد.روغن از کجا می آوردیم.آتیش نداریم.
توی آن فضای نمیه تاریک همگی با اشتها نان و پیاز و سیب زمینی لقمه می گرفتند و می خوردند.وقتی دیدند من دست به غذا نمی برم,هی اصرار کردند بخور.می گفتم:نمی تونم .ممنون.
با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی میل به غذا نداشتم.توی جمع آن ها هم احساس راحتی نمی کردم.همه شان غسال بودند و یک عمر سر و کارشان با جنازه و قبرستان بود.زینب که دید از آن همه سیب زمینی دیگر چیزی نمی ماند,گفت:برات پوست بگیرم؟
گفتم:نه.ولی می دانستم به زور هم که شده دستم می دهد.به همین خاطر,از ترس اینکه او برایم سیب زمینی پوست بگیرد,خودم سیب زمینی کوچکی برداشتم.پوست کندم و نمک زدم.با اکراه گاز زدم و نجویده قورت دادم.
لقمه که پایین رفت ,احساس کردم راه گلویم باز شده و میل دارم باز هم بخورم.نان برداشتم و بقیه سیب زمینی را با ان خوردم.فکرم مشغول حرف هایی بود که زینب شب قبل گفته بود.صدای پارس سگ ها که از دور می امد,صحنه هایی را که ممکن بود امشب با آن رو بهئ رو شوم,تصور می کردم.بعد آن لقمه,هر چه اصرار کردند گفتم:نمی خورم..آن ها با ولع سیب زمینی را گاز می زدند و پیاز را هم تنگش میزدند.بعد چای درست کردند.برای من ریختند.گفتم:نمی خورم.
خودشان شروع کردن به خوردن چای.با هم حرف می زدند.از خانواده هایشان می گفتند.از چیز های عجیبی که در این چند روز دیده بودند,تعریف می کردند.به نظرم رسید اینها به خاطر نوع کاری که دارند بیشتر از هر کس دیگری خودشان حرف همدیگر را می فهمند.انگار یک خانواده اند که این قدر با هم راحت و صمیمی هستند.
حواسم را به حرف هایشان دادم.هر کدام از دری حرف می زدند.زینب رودباری می گفت:من خیالم راحته.دخترم رو دادم دست باباش از زیر این اتش رفتن بیرون.اگر دخترم رو نمی فرستادم ,نمی توانستم اینجا وایستم.هر صدایی می شنیدم,فکر می کردم حتما خونمون رو زدن.
دختر زینب خان را می شناختم اسمش مریم بود.عادت داشت موقع درس خواندن روی پشت بام راه می رفت.و را مرتب می دیدم و دورادور سلام و علیکی با هم داشتیم.
مریم خانم هم که دامادش تکاور بود و یدی صدایش می کرد.اخبار خط را از زبان اومی گفت.بعد سیگارش را نشان داد و گفت:دستش درد نکنه برام سیگار هم آورده .بهش گفتم؛دخترم و بچه هات رو بردار برو.یدی خیلی اصرار کرد من هم باهاشون برم.گفتم:نمی یام.
دیگر نمی توانستم حرف های شان را بشنوم.بلند شدم و ان دور و بر ها شروع کردم به قدم زدن .کمی بعد زینب خانم هم به من پیوست.ساعت ده و نیم,یازده بود.همان طور که توی محوطه گشت می زدیم,زینب خانم مرتب خمیازه می کشید.معلوم بود خیلی خسته است. بعد از دخترش گفت.معلوم بود خیلی دخترش را دوست دارد و برای همین یکی , دو روزی که او را ندیده بود,دلتنگی اش را می کرد.راه می رفتیم و زینب خانم حرف می زد.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798