🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_هفتم: سر برانکاردی را که رینب ابلای رسش ایستاده بود
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_هشتم:
نزدیکی های غروب کم کم جنت آباد خلوت شد.ما هم دست از کار کشیده بودیم.همه از خستگی یک طرف افتاده بودند.از بس جنازه این طرف و آن طرف کرده بودیم,کمرم راست نمی شد.هنوز جنازه هایی بودند که کارشان انجام نشده بود.غساله ها می گفتند:غروب که بشه فضا سنگین می شه.خوب نیست تو تاریکی شب کسی دفن بشه.
وقتی دیدم دیگر به کار ادامه نمی دهند,به لیلا گفتم:تو بیا برو خونه.
گفت:تو نمی یای؟
گفتم:نه.
گفت:پس منم می مونم.تو چرا نمی یای؟
گفتم:من لازمه بمونم.
گفت:خب منم بمونم.
گفتم:نه.دوست نداشتم لیلا شب را آنجا بماند و سختی ها و سنگینی شب قبرستان را تجربه کند.از صبح تا به آن موقع هم کلی اذیت شده بود.در بین رفت و آمد ها و کارهایم او را می دیدم که چقدر در فشار است.از آن طرف هم دا دلواپس می شد.
با اکراه بلند شد.با خانم ها خداحافظی کرد و راه افتاد.لیلا را تا خیابان دانشسرا همراهی کردم.وقتی که می خواستیم از همدیگر جدا شویم,گفتم:به دا بگو نگران من نباشه.من با زینب خانم و مریم خانم می مونم.
سری تکان داد و رفت.از اینکه او را به خانه فرستاده بودم ,پکر بود.کمی ایستادم .از تیررس نگاهم که خارج شد,برگشتم.
به محض ورودم در جنت آباد صدای ذان مغرب از رادیویی که مال یکی از پیر مرد ها بود,بلند شد.وضو گرفتم و رفتم توی اتاق زن های غسال.این اتاق محل استراحت روزانه شان بود.موکت رنگ و رو رفته ای کف زمینش را پوشانده بود.یک کمد فلزی که لباس هایشان را در آن می گذاشتند,با دو,سه پتو تمام وسایل اتاق را تشکیل می داد.همان طور که به در و دیوار نگاه می کردم ,به خودم گفتم:ما چه طور توانستیم این کار ها را انجام بدهیم؟ما چه طور دوام آوردیم؟و ...
کمی که گذشت از اینکه می خواستم شب را انجا بمانم ,پشیمان شدم.به خودم گفتم:برای چی موندی؟می رفتی خونه استراحت می کردی.خستگی هم از تنت بیرون می رفت.صبح با انرژی بر می گشتی.دا هم با خیال راحت سرش را می گذاشت و می خوابید.بعد به خودم دلداری دادم که ماندنم بی دلیل نبوده.جای بدی هم که نمانده ا.اگر می رفتم خانه تا صبح خوابم نمی برد و فکرم اینجا بود.حتما خواست خدا بوده ,به دلم انداخته که بمانم.
این را که گفتم کمی آرام شدم. و دوباره ,صحنه هایی که از صبح دیده بودم از جلوی نظرم گذشت.بیشترین چیزی که توی غسالخانه از آن می ترسیدم,جنین های سقط شده بود.شکل و شمایل عجیبی داشتند.صورت بعضی از آن ها به هم فشرده بود.انگار آن ها راپرس کرده بودند.می گفتند:زن ها از هول و هراس انفجار ها و آوار ها حمل شان را سقط کرده اند.تا عصر اصلا طرفشان نرفتم ولی تعداد نوزاد ها و جنین های کفن پیچ شده گوشه غسالخانه زیاد شد,برای اینکه آن قسمت را خالی کنم,مجبور شدم بهشان دست بزنم.خسته از رفت و آمد های بین قبر ها و غسالخانه دو تا از آن ها را برداشتم .خیلی سنگین شده بودند.سردی تنشان توی دست ها و بغلم می نشست.,تمام تنم را می لرزاند..وقتی یادم می افتاد کیک از نوزادان هنوز پستانک توی دهانش بود,آن یکی پیش بند دور گردنش داشت و شیری که خورده بود,گوشه لبش خشک شده بود,می خواستم بمیرم.به خاطر ذهن کنجکاوم از کنار هر چیزی نمی توانستم عادی بگذرم.به لباس ها و قنداق هایشان دقت می کردم.می توانستم حدس بزنم این ها هر کدام در چه خانواده ایی به دنیا آمده اند.مستضعف بوده اند یا دستشان به دهانشان می رسیده.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798