🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_ششم: بیرون مسجد همه جور آدمی بود,از نیروهای انتظامی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_هفتم:
سر برانکاردی را که رینب ابلای رسش ایستاده بود را گرفتم و به طرف قبر ها راه افتادیم.از جلوی در غسالخانه مردانه که رد شدیم یکی,دو نفر به کمک مان آمدند و زیر برانکارد را گرفتند.جنت آباد تقریبا خلوت شده بود.ده,دوازده نفری بیشتر نبودیم.سر قبر های خالی که رسیدیم,برانکارد را زمین گذاشتیم.شهدا را برداشتیم تا توی قبر بگذاریم.در کمتر از ثانیه ای صدای شکستن دیوار صوتی همه مان را وحشت زده کرد.چشم هایمان به دل آسمان خیره شد.دو تا میگ بودند.تا ما به خودمان بیاییم اولین سری راکت ها را ریختند.
صدا ها آنقدر مهیب و نزدیک بود که مطمئن شدیم ,جنت آباد را زده اند.زمین و زمان لرزید و گرد ه خاک شدیدی بلند شد.هر کس خودش را به طرفی انداخت.صدای اصابت ترکش های راکت به اطراف شنیده می شد.من به محض شنیدن صدای انفجار دستانم را از زیر گردن و کتف جنازه که قصد بلند کردنش را داشتیم,بیرون کشیدم.با دو پا توی قبری که قصد داشتیم جنازه را در آن بگذاریم,پریدم و همزمان فریاد زدم:زینب خانم بپر.
چند ثانیه گذشت.منتظر بودم راکت هاهی بعدی را همین جا بریزند و یکی از ان ها روی سرم فرود بیاید.ولی خبری نشد.در حالی که مرتب زیر لب حضرت عباس را صدا می کردم و از او کمک می خواستم,سرم را بالا آوردم تا رینب خانم ار ببینم.او روی زمین کنار جنازه پناه گرفته بود.چند تا از مردها هم توی قبر ها رفته بودند و تکبیر می گفتند.
صدای انفجار دوم از سمت پادگان دژ آمد و بلافاصله جنت آباد را با مسلسل به رگبار بستند.گلوله ها در فاصله پنجاه تا صد متری ما زمین را شخم می زدند.دوباره سرم را دزدیدم .گلوله ها موقع نشستن به زمین صدای خاصی ایجاد می کردند.نگران زینب بودم.با اینکه می ترسیدم و زمین گیر شده بودم,این لحظات ترس آور برایم جالب بود.ولی هر چه بود,خیلی زود تمام شد.سر و صدا ها که خوابید,توی آن گودال حس دیگری به من دست داد.اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد,حتما همین جا دراز به دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم.با این فکر توی قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن در توی قبر چطور است.مراحلی را که این روزها موقع تدفین شهدا دیده بودم ,به ذهن می آوردم.خواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن صورت روی خاک,سنگ لحد بالای سر و بعد تاریکی و تنهایی.رعب و وحشت عجیبی توی دلم افتاد.یاد کارها و اعمالم افتادم.صحنه هی زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت.به خدا گفتم:خدایا زمانی مرا از این دنیا ببر که مرا بخشیده باشی و اعمال و کردار من آنقدر صالح باشد که دیگرذ این رعب و وحشت را نداشته باشم.
صدای زینب خلوتم را به هم زد :دختر چرا خوابیدی توی قبر؟
گفتم:می خوام ببینم مرگ چه طعمی داره.یک کمی خاک روم می ریزی.فرض کن منم یه شهیدم.
گفت:پاشو,پاشو.مسخره بازی بسه.بلند شو وقت نداریم.
به شوخی گفتم:مگه تو صاحب قبری,منو بیرون می کنی؟
خندید و گفت:نه صاحبش این بنده خداست.منم وکیل ,وصی اینم.
بعد دست دراز کرد و مرا از قبر بیرون کشید.وقتی بالا آمدم,چون اختمال برگشت هواپیماها را می دادیم,سریع جنازه را توی قبر گذاشتیم و رویش را پوشاندیم.بعد به سمتی که به رگبار بسته شده بود رفتیم.بعضی از کلوله ها بله قبر ها اصابت کرده بود.بقیه هم روی زمین پخش شده,خاک ها را زیر و رو کرده بودند.مردها چند تا از کلوله ها برداشتند.همه با تعجب نگاه می کردیم.گلوله های بزرگی بودند.پنج سانتی متری می شدند.یکی از مرد ها به شوخی گفت:یکی از اینا فیل رو هم از پا در میاره.این بی وجدان ها اومده بودند ما ها رو بکشند.بعد بع سمت قبر ستان صبی ها رفتیم.قبر های صبی ها در زمین خالی ,در فاصله بین جنت آباد و منازل فرهنگیان قرار داشتند.سری اول راکت ها را اینجا ریخته بودند و قبر ها را زیر و رو کرده بودند.خیلی انجا نایستادیم و زود برگشتیم.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798