🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_چهارم: از طرفی کنجکاو بودم ببینم مسجد جامع چه خبر اس
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_پنجم:
توی راهد باز هم سربازانی را دیدم که سر گردان می چرخند.چهره شهر به نظرم تغییر کرده بود.حالت جنگ زده به خود گرفته بود.دود ناشی از اتش سوزی پالایشگاه آبادان ,آسمان شهر را سیاه کرده بود.تقریبا خانه ای نبود که اثری از ترکش نداشته باشد.بعضی خانه ها اوار شده ,مغازه ها بسته بودند.چهره مردمی که می دیدم نگران و مضطرب و بعضا گریان بود.بلوار های پر از گل و گیاه,درخت های سبز دو طرف خیابان و نخل های تزیینی وسط بلوار دیگر ان طراوت همیشگی را نداشتند و گرد و غبار پژمرده شان کرده بود.این صحنه ها را بعد از دو,سه روز کار توی جنت آباد می دیدم.توی این مدت فقط توصیفش را از زبان مردم شنیده بودم.به خودم گفتم:چقدر زود جنگ چهره زشت و شوم خودش را نشان داد.مردم شهرم,خانه های شهرم دارند از دست می روند.بعد خودم را دلداری دادم که :این جریان مدت زیادی طول نمی کشد.به محض اینکه نیروهای کمکی شهر های دیگر سر برسند و دشمن را از خاکمان بیرون کنند,دست به دست هم می دهیم و خرابی های شهرمان را بهتر از قبل می سازیم.خیلی دلم می خواست به همه جای شهر سر بزنم و همه جا را ببینم.
از فلکه اردیبهشت به فلکه دروازه رفتم تا از خیابان فخر رازی جلوی مسجد جامع در بیایم.فلکه دروازه مرکز شهر به حساب می آمد.می خواستم ببینم آنجا چه تغییری کرده,آنجا را خیلی دوست داشتم.جای قشنگی بود.توی پیاده رو های دور تا دور فلکه پر بود از درخت های بی عار که برگ های ریز و شاخه های طبقه طبقه شان مثل چتری فضای آنجا را پوشانده بودند.وسط,فلکه هم حوض گرد نسبتا بزرگی بود که دور آن یک ردیف شمشاد و گل های رز و شاپسند و چمن کاشته بودند.مجموع اینها فلکه دروازه را خیلی قشنگ کرده بود.روزهایی که هوا گرم بود,هر وقت از اینجا رد می شدم,به خاطر سایه درخت ها و آب فواره های حوض,خنکی دلچسبی به صورتم می خورد.تقریبا نه خیابان فرعی و اصلی از این فلکه به بازار ها و خیابان های مهم شهر منشعب می شد.فخر رازی,حافظ,هریس چی,فرهنگ,رودکی و ...روی این حساب این منطقه از شهر خیلی پر رفت و آمد بود.ولی الان از شلوغی فلکه خبری نبود.مغازه ها تماما بسته بودندو فواره ها کار نمی کرد.روی تمام برگ های درخت ها و گل ها غبار سیاه نشسته بود.به طرف خیابان حافظ نگاه کردم.محدوده سینما حافظ و بازار روز مورد اصابت قرار گرفته بود و شاخه های سوخته درخت ها و سنگ و کلوخ ها وسط خیابان ریخته بود.هر چه به مسجد جامع نزدیک تر می شدم,تردد آدم ها و ماشین ها بیشتر می شد.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد....
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد اللهی دارد.⛔️
📩http://eita.com/joinchat/1574174720Cadfb011798