🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_نهم: دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صدم:
بعضی ها با دیدن پیکر ها وحشت زده می شدند و می گفتند:عاقبت ما هم این طوری میشه.با این وضعی که پیش اومده همه مون ازبین می ریم.چند نفری هم به کمک
برادر ماجد رفتند تا راه را برای ما باز کنند.
کم کم از این همه سر و صدا و هیاهو خسته شدم.آفتاب هم مستقیم بر فرق سرمان می تابید.شر شر عرق می ریختیم.این چند روز شهدا را توی سایه نگه داشته بودیم حالا احساس می کردم این گرما بدن آنها را از هم می پاشاند.با همه این دست و پا زدن ها یک ساعتی طول کشید تا به پمپ بنزین برسیم.به محض نزدیک شدن ما به پمپ بنزین سر و کله هواپیماها پیدا شد و خوشحالی رسیدن به پمپ بنزین را بعد آن همه مصیبت از دلم برد.در عرض چند ثانیه بین مردم همهمه و ولوله عجیبی افتاد.سرنشین ماشین ها با دستپاچگی از وسیله هایشلن پیاده می شدند و ماشین هایشان را با در باز رها می کردند.زن ها و بچخ ها از ترس جیغ می کشیدند و به هر طرف می دویدند.هر کس به دنبال جایی برای پناه گرفتن و در امان ماندن از حمله هواپیماها بود.فریاد خدا خدا,یا اباالفضل و یا حسین از هر طرف به گوش می رسید.بعضی زن ها را می دیدم که بچه هایشان را به سینه چسبانده و دست بچه دیگرشان را محکم گرفته بودند و مضطر و ترسان به دنبال جان پناهی می گشتند.
صحنه,صحنه عجیبی بود.توی آن شلوغی و ازدحام همه توی دست و پای هم می پیچیدند,زمین می خوردند و بعضا زیر پا می ماندند..هواپیماها مطمئن از اینکه خطری آنها را تهدید نمی کند در ارتفاع پایینی پرواز می کردند.طوری که سایه شومشان بر سر مردم می افتاد.جمعیت هم وحشت زده در حالی که با دیدن سایه هواپیماها مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند,به آسمان نگاه می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند.
من هم دست کمی از آنها نداشتم و داشتم از ترس می مردم.منتهی من
غیر این,ترس چیز دیگری را داشتم.توی دلم به خدا می گفتم:خدایا بعد این همه دوندگی و داد و بیداد,حالا که داره تکلیف این شهدا روشن میشه و می خواهند در جایگاه ابدی شان آرام و قرار بگیرند,حالا تو نخواه که این لعنتی ها اینجا را با همه چیزش به آتش بکشند و شهدا و بقیه جزغاله شوند.خدایا تو راضی نشو این شهدا و مردم آواره تر از اینکه هستند بشوند.این هواپیماها را قبل از آنکه بتوانند جایی را بمباران کنند,سرنگون کن.
همه این اتفاقات و درد و دل من چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید.هواپیماها به سمت بیمارستان طالقانی رفتند و بمب هایشان را در منطقه ای بین بیمارستان و محرزی (منطقه ای روستا نشین در جنوب شرقی خرمشهر)ریختند.چنان انفجاری صورت گرفت که زمین لرزید و گرد و غبار فضا را پر کرد.همزمان صدای وسیع خرد شدن شیشه ها را هم شنیدیم.انفجار ها آنقدر مهیب بودند که من احساس کردم زمین شکاف پیدا کرده و ما در جا فرو می رویم.تا چند دقیقه بعد فضا همچنان غبارآلود بود.خاک نمی گذاشت چشمان را باز کنم.توی دلم گفتم:بیمارستان با خاک یکسان شده.
چشم باز نکرده هواپیماها دور بعدی راکت هایشان را سمت پل ریختند.اما خوشبختانه به پل اصابت نکرد.راکت ها توی شط افتاد و در آب منفجر شد.موج انفجار,آب شط را بیست متری بالا آورد.صدای این انفجار مثل قبلی نبود و صدای خفه ای داشت و زمین را خفیف تر لرزاند.ما که روی وانت ایستاده بودیم,این جریانات را خیلی بهتر می دیدیم.متوجه شدیم راکتی هم توی ساحل شط,سمت محرزی افتاد ولی منفجر
نشد.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798