🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_وهفتم: فکر اینها را که می کردم,می دیدم از این چیزها نمی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_وهشتم:
گفت:چرا.مثل اینکه یه کمی چاق و سرش خلوت بوده .
با عصبانیت گفتم:تا اون جایی که من می دونم همچین کسی تو فامیل ما نیست.راستش رو به من بگید.چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
با مظلومیت گفت:چیزی نشده.باور کنید.
لرزشی که توی صدایش بود,بدجوری ترساندم.گفتم:شما رو به خدا بگید چه انفاقی افتاده.من آمادگی شنیدن هر خبری رو دارم.این روزها خیلی چیزها دیدم.خیلی کارها کردم که تا به حال فکرش رو هم نمی کردم.
من که حرف می زدم,ابراهیمی لب از لب باز نمی کرد.سرش را پایین انداخته بود و مرتب توی موهایش دست می کشید.سکوتش دلشوره ام را بیشتر کرد.وقتی دیدم اصرار فایده ای ندارد و ابراهیمی طفره می رود,به خودم گفتم:حتما برایش سخت است حرف بزند.بهتر است از لیلا بپرسم.اگر کسی سراغ من آمده باشد,حتما سراغ او هم رفته است.به ابراهیمی گفتم:الان می رم جنت آباد ببینم چه خبر شده.
راه که افتادم,ابراهیمی از روی صندلی بلند شد و گفت:نه صبر کن.نرو.اعتنا نکردم.راه افتادم طرف جنت آباد.
توی این چند دقیقه هم به حد کافی
وقت تلف کرده بودم.توی راه حس عجیبی داشتم.فکر و خیال رهایم نمی کرد.ناخودآگاه یاد خوابی که یکی ,دو ماه قبل دیده بودم.خوابی که همان موقع هم نگرانم کرده بود.
توی خواب دیدم.درخت انار باغچه مان سبز شده.برگ هایی تازه داده و لابه لای شاخه ها انارهای زیادی به بار نشسته است.طوری که انار ها بین شاخ و برگ های درخت می درخشیدند.در بین آن همه انار دو تای شان از همه نورانی تر بودند و مثل چراغ تلالو داشتند.از نور انار های درخت ,حیاط هم روشن شده بود و فضای زیبا و عجیبی به وجود
آورده بود.من همین طور که غرق زیبایی درخت بودم,زن همسایه مان را توی حیاط دیدم.می دانستم شوهرش مریض و از کار افتاده است.زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان تر بودند به او بدهم.می گفت؛شوهرش با خوردن این انار ها
خوب می شود و شفا می گیرد.من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و اینکه
این کار باعث شفای مرد همسایه می شود,انار ها را کندم و به زن دادم.
نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد.دلم گواهی خبر بدی را می داد.مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی رو به رو خواهم شد.صحنه قتلگاه و جریانات عاشورا در ذهنم زنده شد.حس کردم من هم با چنین صحنه ای مواجه می شوم.با شتاب بیشتری قدم برداشتم.هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدم,غوغای درونم بیشتر میشد.به اهل خانه مان فکر می کردم.به خودم می گفتم:نکند دا و بچه ها طوری شده باشند.کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر می زدم.از دیروز تا به حال آن ها را ندیده بودم.زودتر از همه چهره زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی نظرم آمد.ته تغاری بابا اصلا بهش,نمی آمد پنج ساله باشد.با شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود.این قدر عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت ابروست.بعد یاد خداحافظی بابا افتادم.لیلا که به زینب خانم سپرده بودمش.بعد گفتم:شاید هم علی برگشته باشد.حتما خبر جنگ شنیده و برگشته.خدایا کدامشان هستند.حتما ابراهیمی اشتباه کرده است.اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم.ابراهیمی می گفت؛آن مرد گفته کسی مجروح شده ,پس به دلت بد نیاور.راه تمام نمی شد.هر چه می دویدم,نمی رسیدم.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798