eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
987 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_نوزدهم: وقتی شروع به گذاشتن سنگ های لحد کردند در دلم
بسم الله الرحمن الرحیم : زینب خانم دست بچه ها را گرفت و راه افتادیم.مسجد شیخ سلمان که رسیدیم دیگر غروب شده،هوا رو به تاریکی می رفت.به محض ورودمان همسایه ها و کسانی که ی مسجد بودند،جلو آمدند و دورمان کردند.زن عمو غلامی,ننه اسماعیل,زن عمو درویش,ننه سلیمه و ننه رضا یکی یکی دا و بچه ها را بغل کردند و بوسیدند و تسلیت گفتند.همه شان گریه می کردند.ننه رضا می گفت:آخرین باری که آقا سید رو دیدم احساس کردم این رفتنیه،خیلی نورانی شده بود.رفتارهاش هم نشون می داد این موندنی نیست. زن عمو غلامی هم که به پهنای صورت اشک می ریخت،با لهجه بندری حرف او را تایید کرد که:ها وقتی آقا سید هوند(آمد)دم در خونه اش حالیم گشت که دیه آدم همی دنیای نیسه.بعد رو به من ادامه داد:عموت داره دق می کنه.کاکاش رفته.تنها بود،تنهاتر میشه. دا و بچه ها روی موکتی گه همسایه ها گوشه حیاط پهن کرده بودند،نشستند.همسایه ها همین طور گریه و زاری شان را می کردند و دا در حالی که کنج دیوار کز کرده بود,نای گریه کردن نداشت.گاه صدای ضعیفی از او می شنیدم.معلوم نبود آه می کشد ,ناله می کند ,یا... حال بدی داشتم.نمی توانستم یکجا بنشینم.آرام و قرار نداشتم.احساس خفگی می کردم.نمی دانستم چه کار باید بکنم. حرف های بابا یادم می آمد:در هیچ شرایطی ناامید نشوید,درسته که ما عده مون نسبت به عراقی ها کمتره,ولی ما امام رو داریم.ما ایمان و اعتقاد داریم.بگذار دنیا بیاید در مقابل مون بایستد.تاریخ دوباره داره تکرار میشه.سپاهیان یزید در مقابل سیدالشهدا خیلی بیشتر بودند. این حرف ها کمی آتش درونم را مهار می کرد.ولی دا چه؟دلم خیلی برایش می سوخت.از خدا خواستم به دا صبر بدهد.نگاهش می کردم.حمد می خواندم و آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین را در سوره تکرار می کردم و به طرف دا فوت می کردم تا او هم آرام شود. کمی که گذشت احساس کردم اینجا ماندن دیگر جایز نیست.از جا بلند شدم و به دا گفتم:من دیگه باید برم. دا با بی حالی گفت: کجا؟ گفتم: مسجد جامع. زینب خانم پرسید: کجا می خوای بری مادر؟ چه کار می خوای بکنی؟ آنقدر با لحن صمیمانه ای گفت:((مادر))که دوست داشتم بروم صورتش را ببوسم.گفتم:بریم به کارهامون برسیم.تا کی می خوایم بشینیم. دا با مظلومیت گفت:زهرا زیاد از من دور نشید.تا الان باباتون بود خیالم راحت بود ولی حالا... نگذاشتم حرفش را تمام کند.گفتم:نگران نباش دا جایی نمی ریم همین دور و برها هستیم.نگران نباش. لیلا و زینب خانم هم بلند شدند.زینب خانم آهسته گفت:بمیرم برای حال و روزتون .کاش لااقل چند تا از فامیل هاتون اینجا بودن. بعد سفارش دا را به همسایه ها کرد و گفت:تو رو خدا تنهاشون نذارید.من هم مرتب می آیم بهشون سر می زنم. سه تایی از مسجد بیرون آمدیم و من توی کوچه از لیلا و زینب خانم جدا شدم و راه افتادم طرف مسجد جامع.از همان جلوی در زن ها و مردهایی که توی مسجد جامع با آن ها آشنا بودم،با دیدنم جلو آمدند و تسلیت گفتند.خیلی سعی کردم با آرامش جواب آنها را بدهم.دختر ها با بغض و گریه دلداری ام می دادند.رعنا نجار از همه بیشتر بی تابی می کرد.رو به همه گفتم:شما همتون می دونستین بابام شهید شده،چرا به من نگفتید؟ ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798