🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_بیست_یکم: زهره فرهادی گفت:درسته.ما می دونستیم ولی سخت
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_بیست_دوم:
دا هم زانوی غم بغل گرفته,به دیوار تکیه کرده بود.یک دستش زیر چانه اش و دست دیگرش روی سرش بود.بچه ها هم دور و برش غم زده نشسته بودند.فقط منصور توی حیاط قدم می زد.آنها را که اینطور دیدم دلم آتش گرفت.جلو رفتم.دلم نمی خواست بچه ها را در ان حال ببینم.چشمشان که به من افتاد,بلند شدند.دست بردم,سعید,حسن و زینب را توی بغل گرفتم.روی سرشان دست کشیدم و نوازششان کردم.دا با دیدن این کار من به گریه افتاد.بچه ها را رها کردم.او را در آغوشم گرفتم و صورتش را بوسیدم.توی گریه هایش گفت:حالا بدون بابایت چه کار کنیم؟بدون اون من با این بچه ها چه کنم؟حرف هایش دلم را می لرزاند.زیر فشار روحی زیادی خودم را کنترل کردم.نگاه بچه ها که با گریه دا بغض کرده و اشک می ریختند,به من بود.نمی خواستم بشکنم.آخر آن روز خیلی اذیت شده بودند.به دا گفتم:چرا بی تابی می کنی؟خوب بود بابا توی تصادف از دست می رفت,یا مریض می شد و به رحمت خدا می رفت؟این ها را که گفتم,گفت:الحمدالله.الحمدالله.
گفتم:پس چرا بی تابی می کنی؟
گفت:آتش دلم خاموش نمیشه .
خیلی حرف زدم.آنقدر که آرام شد و گفت:زهرا نمی دونم چی تو کلامته که با حرف هایت دلم قرص می شه.
دیدن دا در آن وضعیت ناراحتم کرد.آخر او در کودکی مادرش را از دست داده و خیلی سختی کشیده بود.
وقتی هم با بابا ازدواج کردند,خیلی مشکلات داشتند اما در کنار هم خوش بودند.همان طور که سر دا روی شانه ام بود,تمام لحظاتی که بابا عشقش را به دا ابراز می کرد,جلوی نظرم می آمد.بابا و دا با وجود هشت تا بچه آنقدر همدیگر را دوست داشتند که انگار روزهای اول زندگی شان است.طوری که وقتی بابا به خانه می آمد و می دید دا نیست,خیلی کلافه می شد.هی راه می رفت و انتظارش را می کشید.وقتی هم خودش از سر کار می آمد با دا می نشستند به حرف زدن.می گفتند و می خندیدند.بچه تر که بودم تعجب می کردم,چون بابا از نظر قیافه قشنگ تر پ از نظر سنی چند سالی هم جوان تر از دا بود.به همین خاطر ,از خودم می پرسیدم؛بابا که هم جوان تره و هم قشنگ تره,پس دا چه چیزی دارد که بابا این قدر او را دوست دارد؟هرچه بزرگتر شدم و به مهربانی ها و صبوری های دا فکر می کردم,می دیدم بابا حق دارد.درک و فهم دا از هر زیبایی ظاهری قشنگ تر است.
اخلاق دا با بابا حتی در بدترین شرایط مالی خوب بود.حتی اگر بابا دست خالی به خانه می آمد و از اینکه پولی نیاورده شرمنده بود,دا دلداریش می داد و می گفت:مگه روز آخره؟فردا هم روز خداست.الحمدالله گرسنه نموندیم.بعدا فورا بلند می شد و چیزی سر هم می کرد تا نشان بدهد اجاق خانه گرم است.از آن طرف هیچ وقت مشکلاتش را به پاپا و دایی حسینی نمی گفت.اگر هم حرفی پیش می آمد,در مقابل همه از بابا پشتیبانی می کرد و می گفت:مرد من زحمت کشه,دزدی که نمی تونه بکنه.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798