eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
413 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم : با دختر ها او را به کناری آوردیم.بدنش بدجوری می لرزید.دهانش خشک شده بود.بعد آن همه جیغ و فریاد و تقلا از ضعف بی رمق شده بود.بچه ها آب قند آوردند و توی گلویش ریختیم.اینکه آرام گرفت نوبت بقیه بود.دویدم توی حیاط از توی جعبه ها کنسرو در آوردم.درش را باز کردم و با مقداری نان رفتم کنارشان.تا مرا با غذا دیدند,جلو آمدند و شروع کردند به گله گذاری.از شانس چون بین دختر ها فقط من عربی می دانستم و این چند نفر عرب بودند,آنقدر حرف زدم و قربان صدقه شان رفتم تا توانستم غائله را بخوابانم.بچه ها کمک کردند.لقمه گرفتیم و دستشان دادیم. خیالمان راحت شد مردم می توانند حداقل از دست این ها آسایش داشته باشند و توی این آوارگی چند ساعتی سرشان را روی زمین بگذارند. یک ساعت نگذشته بود,دوباره همان وضع شروع شد.بلند شدند.راه افتادند.می خواستند بروندبیرون و ما نمی گذاشتیم.مسجد را روی سرشان گذاشتند.حسابی لجم گرفته بود.بعد از این همه فک زدن,دوباره همان آش بود و همان کاسه.بدبختی این بودکه در این شرایط خیلی هم پر زور می شدند و چند نفری نمی توانستیم حریف یکی از آنها بشویم.ناچار بهیاری که مسوولیت درمانگاه مسجد را به عهده داشت و دختر ها زیر نظر او کار امداد را انجام می دادند,راه دیگری پیش پای ما گذاشت. به تجویز او که آقای خلیل نجار نام داشت به هر کدام از موجی ها یک خواب آور تزریق کردیم و یک گوشه همه شان را خواباندیم.بعد چند ساعت یک آرامش نسبی حاکم شده بود.رعنا نجار که با سر و صدای اینها هول شده بود و در طول این مدت بت قربان صدقه رفتن من سعی می مرد یه من روحیه بدهد تا در مقابل رفتارهای غیر طبیعی آنها کم نیاورم,باز می گفت:خدا خیرت بده.اگه تو نبودی ما می خواستیم چه کار کنیم؟ مریم امجدی حسابی جوش آورده و عصبی شده بود.زهره فرهادی را هم در آن هیاهو دیدم که از ناراحتی گونه هایش را چنگ می زد.گفت:اینا آبروی ما را هم می برند.چرا فکری به حال اینا نمی کنن؟ خسته بودم.به گوشه ای از دیوار تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای آه و ناله زنی که از لحظه ورود به مسجد او را دیده بودم,هنوز می آمد.زن بچه ای در راه داشت.بچه ها چند بار خواسته بودند او را به بیمارستان برسانند.اما با وجود این همه درد و ناراحتی می گفت:هنوز وقت دنیا اومدن بچه نشده.هی می رفت و می آمد و در پناه دیوار به خود می پیچید.در طول شب تک و توک مجروح می آوردند و من سعی می کردم اگر کاری از دستم بر می آید انجام بدهم.اگر فرصتی هم پیش می آمد به دیوار تکیه می دادم و ناخودآگاه چشم هایم روی هم می رفت و چند دقیقه ای خوابم می برد.اما گوشم همه صداهای اطراف را می شنید.به محض اینکه احساس می کردم کاری پیش آمده از جا می پریدم.در این بین لحظه ای از یاد بابا بیرون نمی آمدم.دائما او را همراه خودم می دیدم و با او حرف می زدم.کار مسوول درمانگاه_آقای نجار_و دختر ها را برای مجروحین دیده بودم.به همین خاطر که می دیدم,به خودم می گفتم:اگر کسی که به مسائل پزشکی وارد بود نزدیک بابا بود,شاید شهید نمی شد.یعنی چطور بابا شهید شده؟اینقدر می گویند خط,خط,آنجا چه خبر است؟چطور مورد اصابت قرار می گیرند؟حتما توی خط همه رو در روی هم قرار می گیرند و شلیک می کنند.دلم می خواست من هم به خط بروم.حالا که قرار شده بود شهدا را به شهر های دیگر ببرند,حتما کار جنت آباد کم می شود.رسیدگی به مجروحین مهم تر است.اگر به موقع رسیدگی بشوند کمتر از دست می روند. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798