eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
418 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_بیست_چهار: بقچه سنگین بود و اذیتم می کرد.انگار رمقی ب
بسم الله الرحمن الرحیم : لیلا هم لب ار لب باز نمی کرد.می دانستم بغض و گریه دارد او را هم خفه می کند,ولی جلوی من خودداری می کند..فکر کردم اگر من اشک بریزم لیلا هم به تاسی از من راحت گریه می کند.اما نباید این اتفاق می افتاد.بیچاره غسال ها چه گناهی داشتند.بعد از این همه کار کفن و دفن یک ساعت دور هم نشسته بودند تا استراحتی بکنند و از آن حال و هوای غسالخانه بیرون بیایند.آن وقت روا نبود ما با گریه و زاری ناراحت شان کنیم. سعی کردم سکوت را بشکنم و خیلی عادی با زینب و مریم و خدیجه خانم همراه شوم.بین صحبت های ما گاه پیرمردها هم چیزی می گفتند و اوضاع را تحلیل می کردند.دقایق سختی بر من می گذشت.فضا برایم خیلی سنگین بود.دوست نداشتم آنجا بشینم و نقش بازی کنم.می خواستم فرار کنم.این ملاحظه کردن ها حالم را بدتر می کرد.زنگ تلفن به فریادم رسید.این صدا انگار بهانه ای برای فرار از آن وضعیت بود.یکی از پیرمردها بلند شد و رفت گوشی را جواب بدهد.من هم فرصت را غنیمت دانستم که از بین جمع بلند شوم.همان موقع پیرمرد صدایم کرد و گفت:دختر سید با تو کار دارند.خواستن سریع تر خودت رو برسونی مسجد جامع. تعجب کردم.فکر نمی کردم کسی آنقدر مرا بشناسد که دنبالم بفرستد.از بلند شدم و همزمان با حرکت سر و چشم از زینب خانم خواستم که هوای لیلا را داشته باشد.سری تکان داد که خیالت راحت باشد.خم شدم.دستم را دور گردن لیلا انداختم.صورتش را بوسیدم و آرام گفتم:غصه نخور.جای افتخار داره بابامون شهید شده.شهادت عزت داره.بعد خداحافظی کردم.دلم می خواست بروم سر مزار ولی گفته بودندسریع تر خودم را به مسجد جامع برسانم.رفتم جلوتر تا حداقل سلامی بکنم.جلوی تابلوی اعلانات ایستادم.تابلو جایی دور تر از اتاق ها بود و کسی مرا نمی دید.انگار این تابلو هم برایم عزیز شده بود.حای مشت بابا را که روی تابلو فرو رفته بود,بوسیدم.رو به مزارش ایستادم.توی آن تاریکی و از دور به مزار نگاه کردم.دلم خیلی برایش تنگ شده بود.قبلا دو,سه روز که نمی دیدمش ,دلتنگش می شدم ولی الان فقط چند ساعتی از ندیدنش می گذشت و قلبم از این جدایی سخت گرفته بود.یاد شیطنت هایم یاد مواقعی که اذیتش کرده یا حرفش را گوش نکرده بودم,بدجور آزارم می داد.دلم می خواست مرا ببخشد.با این حال این فکر ها را از سرم بیرون کردم و گفتم:سلام بابای با وفا.چطور دلت اومد تنها بزاری بری؟چطور از زینب دل کندی و رفتی؟مگه به دا قول نداده بودی که نذاری سختی بکشه؟الان که بدتر شد.چرا به قولت وفا نکردی؟لااقل صبر می کردی علی می اومد,بعد می رفتی. ادامه دارد... کتاب دا/ خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798