eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
413 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم : زهره فرهادی گفت:درسته.ما می دونستیم ولی سخت بود بهت بگیم.فکر نمی کردیم این طور خوب برخورد کنی.اینقدر راحت مصیبت را تحمل کنی.حالا که برخوردت رو دیدیم,ما هم آروم گرفتیم. به زخمت حفظ ظاهر کردم و گفتم:خدا را شکر می کنم که پدرم به آرزویش رسید.همیشه می گفت مرگ حقه اما مرگی خوبه که برای رضای خدا باشه.در راه خدا مردن ارزشمنده. یکی دیگر از دختر ها گفت:برخوردت طوریه که انگار از شهادت پدرت ناراحت نیستی.گفتم:راهش رو خودش انتخاب کرد.خودش سالها بود که چنین مرگی را طلب می کرد.تازه پدر من هم مثل بقیه.اونای دیگه که شهید شدن هم عین پدر و برادرهای من بودند. صدای اذان آمد,از بین شان جدا شدم.وضو گرفتم و داخل شبستان رفتم.پشت یک ستون ایستادم می خواستم تنها باشم.اول نماز خواندم.بعد نشستم با خودم و خدا خلوت کردم.دغدغه مسؤلیتی که بابا به گردنم گذاشته بود داشت مرا می خورد.خیلی برایم سخت بود.اشک می ریختم و از خودم می پرسیدم:من چطور باید خانواده را سرپرستی کنم؟با استیصال به خدا گفتم:خدایا خودت باید کمکم کنی. جنگ و جدال درونی دست از سرم بر نمی داشت.خودم می گفتم,خودم نقض می کردم و جواب می دادم که :مگر نه اینکه بابا بذای رضای خدا رفته,پس همون خدا کمک مون می کنه.چطور خدا از یک گیاه توی بیابان محافظت می کند,اون وقت ما رو فراموش می کنه؟!پس توکل من کجاست؟ بعد از نماز کمی حالم بهتر بود.رفتم توی حیاط.می خواستند شام بدهند.کمک کردم از پیت های هفده کیلویی پنیر در آوردیم و توی نایلون گذاشتیم.بغد نان ها را بسته بندی کردیم و بین مردمی که برای گرفتن غذا آمده بودند,توزیع کردیم.به نیروهای نظامی و مردمی که با لباس های خاکی و درب و داغان از خط آمده بودند و می خواستند به مقرهایشان برگردند,کنسرو تن ماهی,بادمجان و لوبیا دادیم. کار می کردم و به گذشته ها فکر می کردم.لحظه ای بابا از جلوی نظرم نمی رفت.مشتی که به تابلو زد و گفت:بنی صدر نمی ذاره نیرو بیاد.بنی صدر خائنه,یادم می آمد و هر چه بیشتر از این خائن متنفر می شدم. نمی دانم چه حالت هایی داشتم که دختر ها سعی می کردند دورم را بگیرند و بهم محبت کنند.خانم پور حیدری یکی از خانم های مسجد که خیلی زن زحمت کشی بود,در حین کار مرتب صورتم را می بوسید و قربان صدقه ام می رفت.رفتار اینها کمی اذیتم می کرد.اخساس می کردم دارند به من ترحم می کنند.به خودم گفتم:مگه بابا مرده؟بابای من شهید شده.به خاطر همین,بیشتر از جمع فاصله گرفتم و سعی می کردم دور از همه کار کنم.در عین حال دلم برای دا و بچه ها شور می زد.کار شام دادن که شبک شد,دشت از کار کشیدم و رفتم مسجد سلمان. هوا دیگر تاریک تاریک شده بود.هر کس روز,هر جا رفته بود,دیگر به مسجد برگشته بود.جلوی در چند نفر نگهبانی می دادند.داخل حیاط کپه کپه خانواده ها کنار دیوار نشسته بودند.دیوار حیاط به شکل منظمی به حالت محراب تو رفتگی داشت و هر خانواده تقریبا به اندازه مشخص حریم خودشان را حفظ کرده بودند. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظرشرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798