🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_دوم: نزدیکی های آبادان _ایستگاه دوازده_شلوغی جمعیت خ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_سوم:
ذهنم دیگر از شلوغی و هیاهو رها شده بود به شهدا فکر می کردم.خصوصا به اسماعیل سعبری که توی خانه عیدی صدایش می کردند.مادرش عیدی را عاشقانه دوست داشت.پدر خانواده سعبری چند وقت مریض احوال بود و در بستر افتاده بود.من که در کودکی با
خواهران اسماعیل خصوصا رقیه دوست و همبازی بودم,از طریق آنها
در جریان وضعیتشان قرار می گرفتم.اسماعیل و ابراهیم برای گذراندن زندگی کار می کردند و کمک خرج مادرشان بودند.مادرشان هم خیلی تقلا می کرد,بچه هایش در سختی نباشند.وقتی پدر اسماعیل به رحمت خدا رفت,بار تمام زندگی.بر دوش اینها افتاد.عاقبت,اسماعیل بعد از آن دوران سخت این طوری قربانی شد.بین شهدا یک کشته عراقی هم بود که روز قبل بچه های سپاه او را آورده بودند.طبق گفته آنها به غسال ها,این نیروی عراقی در حال تسلیم شدن به نیروهای ما بود که از پشت او را می زنند.غیر این کشته,چند جنازه عراقی هم روزهای قبل,مردها دفن کرده بودند و من فقط توی دفتر می نوشتم؛قبر شماره فلان عراقی است.
چهره این کشته عراقی را خوب دیده بودم.تیر از,پشت به سرش خورده بود و از جلو بیرون آمده بود به خطر همین,صورتش به هم ریخته بود.بیست و هفت,هشت سالی سن داشت.پوستش خیلی تیره و جثه اش خیلی هیکلی بود.روی کفنش هم نوشته بودند:سرباز عراقی.از خودم می پرسیدم:الان به خانواده این جوان عراقی چه می خواهند می گویند.حتما با اینکه خودشان او را زده اند با کمال وقاحت می گویند:پسر شما اسیر شده یا شاید هم بگویندمفقود شده.حالا جسد او با خودمان به ماهشهر می بردیم در حالی که زن و بچه اش ,مادر و خواهرش چشم به راه او هستند و فکر می کنند دارد می جنگد و روزی بر می گردد.بعید هم نیست سراغ خانواده اش بروند و بگویند:پسر شما خائن بود.بعد آن بیچاره ها را مورد اذیت و آزار قرار بدهند.
مسیر را با فکر کردن به این مسائل پشت سر گذاشتیم در حالی که بین راه باز هم مردم را می دیدیم که پای پیاده به سمت ماهشهر در حرکت بودند.
من بار اول بود که به ماهشهر می آمدم.نمی دانستم آنجا چه طور شهری است.در ذهنم تصور می کردم شبیه آبادان است.چون ماهشهر هم مثل آبادان پتروشیمی داشت و بالطبع نیروهای خارجی در آنجا بوده اند.ولی وقتی وارد محدوده ماهشهر شدیم بیشترین چیزی که به چشم می خورد ,زمبن برهوت و تشنه بود.انگار اینجا آفتاب سوزان تر می تابید.هر جا نگاه می کردم شوره زار بود.شهر هم بافت قدیمی و بومی داشت و آب و هوای خشک آنجا روی همه چیز تاثیر گذاشته بود.از همان بدو ورودمان به شهر مردم را می دیدم که از هر طرف در راهند.از توی کوچه پس کوچه ها و بعد در خیابان اصلی شهر همه در حرکت بودند.
وقتی ماشین از جاده اصلی خارج شد و توی جاده فرعی رفت,گرد و خاک زیادی توی هوا پیچید.با چادرم روی صورتم را پوشاندم.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798