🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_سی_پنج: وقتی می خواستم از کوچه بیرون بیایم,پرسیدم:کس
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_سی_شش:
بی هیچ حرف دیگری سوار شدم و به سرعت برگشتیم.مطمئن بودم راه خوبی برای آمدن به خط پیدا می کنم.وقتی رسیدیم مسجد,بساط پخت و پز را جمع کرده پ دیگ ها را شسته بودند.
آقای سلیمانی قابلمه کوچک غذایی برای غسال ها کنار گذاشته بود.در حالی که اکثر کسانی که سر دیگ بودند,به غذا لب نزده بودند.قابلمه را برداشتم و راه افتادم طرف جنت آباد.خدا خدا می کردم دا جنت آباد نیامده باشد.
صبح توی مسجد به کسانی که می شناختم سپردم اگر ماشینی به سمت جنت آباد رفت به من بگویید.ولی,تا ظهر خبری نشد.جلوی جنت آباد قابلمه غذا را دیت یکی از پیرمردها دادم و رفتم غسالخانه.
همزمان لیلا داشت از آنجا بیرون می آمد.انگار حال ندار بود,رنگ و رو پریده و کسل به نظرم آمد.تا مرا دید,سلام کرد و به بقچه سفیدی که در دست داشت,اشاره کرد و گفت:زهرا می بری اینو دفن کنی؟
پرسیدم:این چیه تو دستت؟
با ناراحتی گفت:یه شهیده.
با تعجب گفتم:این چه شهیدی یه؟چرا این شکلی یه؟
گفت:کسانی که آوردنش گفتن,یه زن هیکل دار بوده ولی فقط همین ازش مونده.
گفتم:پس چرا بقچه اش کردید؟
گفت:چه کار می کردیم؟!زینب با دستکش از روی پتو جمعش کرد.زهرا,من دیگه تا عمر دارم لب به گوشت نمی زنم.
دلم به حال لیلا سوخت.بقچه را از دستش گرفتم.حس بدی بهم دست داد.توی دلم احساس ضعف شدیدی کردم.طاقت نگه داشتن بقچه را نداشتم.هیچ استخوانی حس نکردم.با خودم گفتم:حتما خمپاره درست روی زن افتاده.
بقچه را به لیلا برگرداندم.راه افتاد برود دفنش کند.همراهش,رفتم.واقعا نمی توانستم به باقیمانده آن جسد دست بزنم ولی انگار روحیه لیلا قوی تر شده بود.او جلو می رفت و من پشت سرش روان بودم.به گودالی رسیدیم.لیلا بقچه را توی گودال گذاشت.با دست خاک ریختیم و رویش را پوشاندیم.دوست نداشتم دیگر لیلا اینجا بماند و این چیزها را ببیند.گفتم:لیلا بیا بریم مسجد,اونجا هم ملی کار هست.
گفت:نه مت اینجا می مونم.
گفتم:اگر اینجا باشی,همه اش با این کشته های درب و داغون باید روبه رو بشی.
گفت:باشه,با این حال من اینجا راحت ترم.
گفتم:ولی من اینجوری نگرانت می شم.
گفت:نگران نباش.جاهای دیگه هم همینه.این کشته ها رپ مگه از توی خونه ها و کوچه ها نمی یارن.
دیدم راست می گوید.بعد پرسیدم:چه خبر؟
گفت:از صبح تا حالا یکی,دو تا شهید دفن کردیم.دا هم با منصور و محسن آمدند سر خاک بابا.
گفتم:من بهش گفتم صبر کنه تا من برم سراغش.می خواستم این همه راه رو پیاده نیاد ولی هر چی این در و اون در زدم برلی ماشین موفق نشدم.خب حالش چطور بود؟خیلی که خودش رو اذیت نکرد؟
گفت:چرا.خیلی گریه کرد.به کردی و عربی هر چه می دانست ان و شیون کرد.من هر کار می کردم آرام نمی شد.قبرهای شهدا رانشان دادم و گفتم ببین اینا که اینجا خوابیدن همه زن و بچه داشتن.خانواده داشتن.تو باید قوی باشی.تو برای ما ,هم پدری,هم مادر.به خرجش نمی رفت.به زوراز خاک کندمش و فرستادم بره سراغ بچه ها.
از لیلا جدا شدم و رفتم سر خاک بابا.دلم خیلی بی قرار شده بود.زانو زدم و قبرش را بوسیدم و سرم را روی خاک گذاشتم وگفتم:بابا صدایم را می شنوی؟دلم می خواست بغلم می گرفت و نوازشم می کرد.سنگی که اسمش روی ان نوشته شده بود بوسیدم.جای اسمش را بوسیدم و خودم را سرزنش کردم که جرا تا زنده بود از وجودش بیشتر استفاده نکردم.
اشک ریختم و به انتظار نشستم,انتظار کشنده ای که وجودم را می خورد.انتظاری که هنوز با من است.آرزو دارم بیاید م مرا در آغوش بگیرد.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798