eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
987 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_سی_هشت: همان طور که چهره بابا را هنگام کار با این وسای
بسم الله الرحمن الرحیم : این دومین سالی بود که برای همه بچه ها لباس عید خریده بودند.کوچک تر که بودم,وقتی عید می شد و توی کوچه بازار بچه های هم سن و سال خودم را می دیدم لباس های رنگی و نو به تن دارند و بازی می کنند,اشکم در می آمد.آخر دا برای ما لباس نمی خرید.می آمدم به دا می گفتم:دا چرا برای ما لباس نمی خری؟دا می گفت:از کجا بیارم,باباتون پول نداره.بعد دستی به سرم می کشید و می گفت:جلوی بابات چیزی نگی ها ناراحت می شه.حالا هر وقت ثول دستش اومد براتون می خرم. من هم می نشستم به امید روزی که پول دستشان بیاید.در رویاهایم به خودم می گفتم:وقتی بزرگ شدم هر طور شده برای بچه هایم لباس عید می خرم. در عالم بازی هایم همیشه بابا ها به مامان ها پول زیادی می دادند و بچه هایشان را پارک می بردند.دخترها با بلوزهای توری و دامن های چین دار سوار وسایل بازی می شدند و همه در خوشبختی به سر می بردند. به خاطر همین رویاهایم بود که از نوریه و کیفیه _زن های خیاطی که نسبت دور فامیلی با ما داشتند و در محله مان زندگی می کردند_پارچه های دم قیچی می گرفتم و دایما برای عروسک های پلاستیکی ام لباس می دوختم. از سر وان که بلند شدیم,رفتیم داخل خانه.در هال قفل بود.همین که در را باز کردم,چشمم به دنبال عکس های روی دیوار پذیرایی دوید.عکس بابا را که دیدم اشک هایم راه افتاد.با اینکه تا آن موقع مواظب بودم لیلا چیزی از حالت هایم نفهمد ولی دیگر بی اختیار شده بودم.این عکس را همین عید آخر یکی از فامیل ها از او گرفته بود بابا هم آن را بزرگ کرده بود.جلو رفتم.عکسش را بوسیدم.به چهره اش دقیق شدم.همان چشمان خسته و کم خواب را با همان آرامش همیشگی در آن دیدم.در عکس بابا پیراهن منتی گل(پیراهن مردانه جلو بسته,یقه دار و سه دگمه)آستین بلند با شلوار سبز پوشیده بود و زینب را که چهار سال بیشتر نداشت در بغل گرفته بود.دایی ها و چند مرد دیگر از فامیل ها هم توی عکس بودند اما توی صورت هیچ کدام آن چیزی را که در صورت بابا می دیدم,پیدا نکردم.رفتم توی اتاق کوچکی که بابا وسایل و مدارک کارش را در آنجا می گذاشت.نوارهای قرآن و سخنرانی های مرحوم کافی را یکی یکی برداشتم و نگاه کردم.چندتا از نوارهایش نبودند.یادم افتاد موقع دفن بابا ,یکی از سربازها چندتا نوار دست دا داد و گفت:اینا مال آقا سیده. خیلی وقت ها می آمد.توی این اتاق می نشست و نوارهای آیت الله مطهری و بهشتی را گوش می داد یا با روضه های کافی گریه می کرد.طوری که وقتی از اتاق بیرون می آمد,صورتش سرخ شده بود.این حرف هایش خوب یادم مانده که می گفت:خمینی فرزند امام حسین(ع) است.اگر ما به امام حسین می گوییم؛ای کاش آن زمان بودیم و یاریت می کردیم.حالا باید خمینی را یاری کنیم تا فقط حرف نزده باشیم و در عمل هم ثابت کنیم که ما یاران حسینیم. نوارهایش را بوسیدم در بغل گرفتم و گفتم:بابایی,حرف ها را خوب گوش کردی,خوب هم عمل کردی. بعد میل ها و دمبل هایش را دیدم.آمده بودم خانه تا با دیدن عکسش آرام بگیرم ,بدتر شدم.تازه دلم بیشتر برایش تنگ شد.هیچ چیز نمی توانست جای یک لحظه دیدن و در بغل گرفتنش را برایم پر کند.حاضر بودم هرچه دارم بدهم.ولی افسوس که چنین چیزی امکان نداشت و فقط حسرتی بود که روح و جانم را به هم می ریخت.به قفسه سینه ام چنگ می زدم تا قلبم را بیرون بکشم.این قلبی را که چیزی نداشتم تا با آن آرامش کنم,همان بهتر که خودش هم نباشد. وقتی به خودم آمدم دیدم یک ساعتی هست ما به خانه آمدیم و باید هرچه زودتر برگردیم.از اتاق بیرون آمدم و لیلا را صدا کردم.جوابی نشنیدم.در اتاق خودمان را باز کردم.لیلا لبه تخت نشسته بود.معلوم بود که خیلی گریه کرده.رفتم کنارش نشستم و در سکوت به در و دیوار که هر کدامشان کلی حرف برای گفتن داشتند,خیره شدم.روزی که زمین های شهرک کارکنان شهرداری قرعه کشی شد,همه مان دلشوره داشتیم نکند,اسم ما در نیاید.وقتی فهمیدیم به ما زمین تعلق نگرفته است خیلی پکر شدیم.برای مرحله دوم قرعه کشی باز دست به دعا شدیم.خدا را شکر اسم ما هم جزو صاحبان زمین در آمد.همه خیلی خوشحال بودیم که بالاخره دوران خانه به دوشی به سر آمده است .از همان روزی که محدوده خانه ها و.نقشه کوچه ها را با گچ کشیدند,ما برای دیدن خانه نساخته مان آنجا می رفتیم تا روزی که داخل خانه ساکن شدیم.یک روز پی اش را کندند,یک روز اسکلت ساختمان را جوشکاری کردند.دیوارها را بالا آوردند و سقف زدند و ...با گذر از هر مرحله ذوق و شوق ما هم بیشتر می شد و با حساسیت بیشتری منتظر تکمیل و واگذاری خانه بودیم.بالخره هم فشارها و دردسر های مستاجری باعث شد بابا ما را به خانه نیمه ساز بیاورد و خودش به تدریج با کمک پسرها کارخانه را تمام کنند. ادامه دارد... رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720C