🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_پانزدهم: یکدفعه یاد یک حرفش افتادم.موقعی که کسی فوت م
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_شانزدهم:
دیدم دست دست کردن فایده ای ندارد و بیشتر باعث معطلی بقیه می شود.گفتم:بهتره قبرش رو آماده کنیم.
گفتند:یه قبر کندیم از توش آب زده بالا.داریم یه قبر دیگه می کنیم.
گفتم:چه فرقی می کنه بالاخره یه بنده حدای دیگه باید اونجا دفن بشه دیگه.
گفتند:تا اون موقع آب فرو کش می کنه و خشک می شه.
گفتم:از قبرهایی که خودش آماده کرده بود چندتایی مونده.
گفتند:از اونا هم آب بالا زده.
بعد برانکاردی آوردند و پیکر بابا را توی آن خواباندند.آقای سالاروند,آقای پرویزپو ر,غسال ها,دو,سه نفر از کارگران شهرداری,چندتا سرباز و ارتشی و چند نفر از نیروهای مردمی,تمام تشییع کنندگام بابا بودند.وقتی او را به طرف قبر می بردند خیلی غریب بود.
همیشه یکی از اقوام که فوت می کرد,همه فامیل از دور و نزدیک خودشان را برای مراسم کفن و دفن
می رساندند اما امروز از آن فامیل بزرگ هیچ کس برای دفن بابا نبود.هیچ مس حتی پاپا.خیلی دلم گرفت.یاد غریبی سیدالشهدا افتادم و پیکرهایی که روی زمین مانده بودند.حضرت را نه تنها تشییع نکردند,روی بدن های مطهرشان هم تاختند و خانواده اش را هم به اسیری بردند.پس غریبی بابا در برابر آن غربت و مظلومیت چیزی نبود.
یاد غریبی حضرت زینب افتادم و از او کمک خواستم.خواستم به فریادم برسد.کمکم کند,خوددار باشم و بتوانم ادامه بدهم.همه این فکر ها و راز و نیازها باعث شد محکم بایستم و بی تاب نشوم.گریه های داخل مسجد هم سبکم کرده بود.البته رفته بودم بابا را ببینم و حرف بزنم ولی اشک هایم خودشان آمده,سبکم کرده بودند.
صدای لا اله الا الله تشییع کنندگان با گریه ها و ضجه های دا که نمی توانست دنبال پیکر بابا راه بیاید و مدام توی مسیر زمین می خورد و دوباره بلند می شد,درهم می پیچید.حال دا خیلی بد بود.قدش خمیده بود.دستانش را محکم توی شکم و دور کمرش گرفته بود تا بتواند راه بیاید.من هم گاه با پیکر بابا همراه می شدم؛گاه جلو می رفتم یا عقب می ماندم.مصیبت سنگین و غیر قابل تحملی بود.ولی احساس می کردم خدا صبر زیادی در وجودم جاری کرده.
از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم،نگاهشان کردم.این چندروز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم.از روی شان شرمنده بودم.به خودم گفتم:حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دور و برش هستیم ولی این ها چی؟ما حتی اسمشان را هم نمی دانستیم که روی قبرشان بنویسیم.
وقتی سر مزار رسیدیم،پیکر بابا را زمین گذاشتند.دا که چشمش به قبر افتاد,انگار تمام امیدش ناامید شده باشد یا به قول خودش خانه خراب شده باشد,کنار مزار افتاد.خاک ها را برمی داشت و روی سرش می ریخت و می گفت:حَرِگَتْ گَلبی ابوعلی.قلبم را سوزوندی ابوعلی.با این یتیم ها چه کنم؟
بعد خودش را پایین پای بابا کشید.تپی ضجه هایش می شنیدم که می گفت:خونه بابات خراب بشه با این قد و بالات.بلند شو زینب رو ببین.این همون زینب نازکردته.پاشو جوابش رو بده.نوازشش کن.نذار گریه کنه.
بعد خودش را روی پیکر بابا انداخت.لیلا هم مثل دا پیکر را بغل کرده بود.محسن،منصور،حسن و سعید دور پیکر نشسته بودند.گاه محسن و منصور دا را بغل می گرفتند تا آرامش کنند.زینب خانم دا را می بوسید و قربان صدقه اش می رفت.مریم خانم می گفت:این قدر بی تابی نکن.یه فکر بچه ها باش.
ادامه دارد.....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798