eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
987 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_شانزدهم: دیدم دست دست کردن فایده ای ندارد و بیشتر باع
بسم الله الرحمن الرحیم : همکارهای بابا پسرها را کنار می کشیدند و نوازش می کردند.صحنه عجیبی بود.سربازها با دیدن این وضعیت گریه می کردند.بعضی هایشان سیگار می کشیدند.می رفتند و می آمدند.می نشستند الله اکبری می گفتند و بلند می شدند.یک لحظه احساس کردم بهتر است خودم پیکر بابا را توی قبر بگذارم.در حالی که صدایم از بغض می لرزید ولی خودم را کنترل می کردم تا نشکنم,گفتم:من خودم می رم توی قبر. صدای گریه همکاران بابا بلند شد.همه آنها و غسال ها می گفتند:ما هستیم.ما این کار رو می کنیم. گفتم:نه.من خودم می خوام بابام رو,توی قبر بذارم. رفتم توی قبر و گفتم:بابا رو بدید. دا که مرا داخل قبر دید,جیغ و گریه و زاری اش بیشتر شد.شروع کرد به صدا کردن پاپا و برادرانش؛حق علی,نادعلی کجایید؟بیایید به دادم برسید.بیایید آتش قلبم را خاموش کنید.امان از آتش دلم.بیایید آتش دلم را خاموش کنید. بعد به بابا می گفت:پرکس بی کس,داریم غریب دفنت می کنیم. هر لحظه,آتشی که دا می سوزاند بیشتر می شد.به کردی به عربی می گفت و بی اختیار بلند می شد و دوباره روی پیکر بابا می افتاد.احساس می کردم وقتی به عربی می گوید و می خواند,راحتتر عقده گشایی می کند.از آن طرف صدای گریه بچه ها را می شنیدم.صدای زینب پنج ساله از همه بلند تر بود.جمعیت هم با دیدن دا و شنیدن حرف هایش گریه می کردند.آقای پرویزپور و چند نفر دیگر مدام می گفتند:این طوری بچه ها و خانم آقا سید بیشتر اذیت می شن.دست دست نکنید. به دا گفتم:مگه قول ندادی,بی تابی نکنی.ببین این همه آدم دور ما هستند.اینا هم مثل فامیل های ما.مثل برادرهای ما.چه فرقی می کنه.الان اینا دارن با ما همدردی می کنن.به یاد حضرت زینب باش که کسی نبود اون رو دلداری بده.به بچه های امام حسین فکر کن که بهشون سیلی زدن.الان همه با بچه های تو با مهربونی برخورد می کنن.دارن نوازششون می کنن. بعد گفتم بابا رو بدید . یکی از غسال ها آمد توی قبر.مردها جلو آمدند.پیکر بابا را برداشتند.دا جیغ کشید.بچه ها وحشتزده تر از قبل به دا چسبیدند و صدایشان بلند تر شد. به لیلا که توی این چند روز این قدر مراقبش بودم و حالا داشت بلند بلند گریه می کرد,نمی توانستم توجهی بکنم.همه حواسم به دا بود.به خودم می گفتم:اگه علی الان اینجا بود این مسئله اینقدر سخت نمی گذشت.جیغ های دا بدنم را می لرزاند.مغزم از کار افتاده بود.نمی دانستم از قبر بیرون بیایم بروم بغلش کنم؟چه کار کنم؟نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم.من انس عجیبی به دا داشتم.خیلی به او وابسته بودم.هر وقت به خانه اقوام می رفت,تا برگردد جانم در می آمد.اینقدر که انتظارش را می کشیدم.حالا که سر خاک اینطور می کرد,ذهن و روحم را به هم می ریخت.دلم یکپارچه آتش می شد.احساس می کردم,نفسم بند می آید.انگار کسی راه هوا را به رویم بسته بود.سرم را بالا می گرفتم.چشمم به آسمان می افتاد.همه جا به نظرم تیره و غبار آلود می آمد.تنها حرفی که به زبانم آمد,این بود که:دا تو را به جان بابا قسمت می دم آروم بگیر.تو رو به حضرت زینب قسم می دم آروم بگیر.این بچه ها رو ببین دارن سکته می کنن. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798