eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
417 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_سوم: ذهنم دیگر از شلوغی و هیاهو رها شده بود به شهدا ف
بسم الله الرحمن الرحیم : مردم را می دیدم که هر چه جلوتر می رویم,فشرده تر می شوند و به دنبال ماشین می دوند.شهدا را که می دیدند صلوات می فرستادند و شعار می دادند.خیلی تعجب کردم.تا آن موقع فکر می کردم ما توی ماهشهر باید شهدا را به چه کسی تحویل بدهیم,سراغ چه ارگانی برویم؛سپاه,شهرداری یا فرمانداری؟ولی حالا خیل جمعیت به استقبال از شهدا آمده بودند و این مسئله خیلی خوشحالم کرد.از فکر اینکه مردم با قدر شناسی شان می خواهند در خاکسپاری شهیدی که خونش را در راه مملکت و دینش از دست داده ,شرکت کنند,به احساس آرامش درونی ام رسیده بودم.به خودم گفتم:این حتما تدبیر برادر جهان آراست.از قبل به مسؤلین شهر اطلاع داده ما شهدا را می آوریم.چون بین صحبت هایشان چند بار گفت:من هماهنگی می کنم. به حسین و عبدالله گفتم:ببینید اینجا چه خبره!چه قدر آدم!تا به حال این همه آدم رو یه جا دیده بودید؟ آنها هم تعجب کرده بودند.حسین گفت:دیگه تو این چند روز یادمون رفته بود,یه زمانی خرمشهر هم اینجوری جمعیت داشت و شلوغ بود. ماشین توی قبرستان ایستاد.پاسداری که جلو نشسته بود آمد و گفت:صبر می کنیم تا مردم برسند.هنوز خیلی ها توی راهند. به مردم نگاه کردم.مرد و زن,کوچک و بزرگ توی قبرستان بودند.توی دست یک عده بیل و کلنگ بود.بعضی از بیل و کلنگ ها از برقی که می زدند,معلوم بود نو هستند.دسته های چوبی شان هم تمیز بود.کم کم جمعیت دور وانت جمع شدند و.سرک کشیدند.با دیدن شهدای به خون خفته توی سر و صورت خود می زدند و واویلا می گفتند.زن ها گریه می کردند,پسر بچه های ده,دوازده ساله با تعجب نگاه می,کردند.این روحیه مردم ترغیبم کرد درباره مظلومیت شهدا چیزی بگویم.چون گریه و تاسف دردی را دوا نمی کرد.این ها که رفته بودند و باید فکری به حال زنده ها می شد.الان فرصت خوبی برای گفتن این حرف بود.روز قبل سرگردی را جلوی مسجد جامع دیده بودم که روی وانت رفته بود و با صلابت درباره وضعیت خطوط حرف می زد و.یرباز ها و نیروها را برای رفتن و جنگیدن تهییج می کرد.اسمش را همانجا پرسیدم.گفتند:سرگرد ارتشه.اسمش سرگرد شریف نسبه. وقتی دیدم تمام مسؤلین ماهشهر هم آمده اند و به ردیف ایستاده اند در تصمیمم مردد شدم.تا چند دقیقه با خودم کشمکش داشتم,چیزی بگویم یا نگویم.فکر می کردم اگر حرف نزنم در حق مردمی که در خرمشهر هستند,ظلم کرده ام.حرف بابا یادم افتاد که گفته بود هنوز خبر این بدبختی ها به گوش مردم شهرهای دیگر نرسیده.اگر امام بداند توی خرمشهر این اتفاق ها می افتد آرام نمی نشیند. من آن موقع ازش پرسیدم: کی نمی ذاره؟کی مانع میشه خبر ها درست منتقل بشه؟ بابا گفت:این بنی صدر خائن. به خاطر همین،به خودم گفتم:حالا که می توانم چیزی از جریانات خرمشهر بگویم اگر ساکت بمانم و حرف نزنم من هم خیانت کرده ام.ولی اگر حرف هایم فایده ای نداشته باشد چی؟ یکدفعه دل به دریا زدم و گفتم:هر چه بادا باد.نهایتا می گویند؛دختره دیوانه شده,خب بگویند. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798