eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
987 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار: باناراحتی بازار را پشت سر گذاشتیم و به عب
بسم الله الرحمن الرحیم : زن و مردهای بیشتری با شنیدن صحبت ها دورم را گرفتند.زن ها شروع کردند به درد و دل کردن .خسته شدیم به خدا,بچه ها امان مون رو بریدن.طفلی ها این چند روزه اینجا پوسیدن. دلداری شان دادم و گفتم:ان شاءالله همه چیز درست می شه.آرام که شدند,پرسیدم:اینجا کسی مریضه؟ دو تا پیرمرد و پیرزن را نشانم دادند.گوشه حسینیه بودند.کفش هایم را در آوردم و رفتم پیش شان احوالشان را که پرسیدم,فهمیدم بندگان خدا به خاطر کهولت سن و نبود مواد غذایی در این چند روز دچار ضعف و بدحالی شده اند.حین صحبت متوجه شدم ترس و اضطرابی که از جنگ دارند,بیشتر از نبود غذا آنها را مریض کرده است.نگاه هایشان التماس آمیز بود.برایشان از پایان سختی ها و برگشت به خانه حرف زدم.آنها هم دعایم کردند. دختر سیزده,چهارده ساله ای را هم نشانم دادند که ساعد دستش پانسمان بود.سراغش رفتم,پرسیدم:چی شده؟ گفت:تو خونمون خمسه خمسه زدن من تو حیاط بودم.دستم ترکش خورد.پانسمانش را نگاه کردم.آلوده و کثیف شده بود.از او خواستم جایی نرود,بروم برایش پانسمان بیاورم. موقع بیرون آمدن چند نفری گفتند:خانم اینجا آب نداریم. بچه هایشان هم به حرف آمدند:ما تشنه.مون می شه.آب نیست بخوریم. دلم برایشان سوخت فکر می کردند من از همه چیز اطلاع دارم و همه کار از دستم بر می آید.گفتم:باشه من به برادرهای مسجد می گم یه فکری براتون بکنن,منتهی شماها خودتون هم باید همکاری کنید.نشینید بیایند سراغتون, هر کس هر کاری از دستش بر می یاد انجام بده.حسینیه نظافت می خواد,خودتون دست به کار شید. الان شما دارید از اینجا استفاده می کنید.اگه کسی مریضه باید رعایت بکنه.بقیه اصلا نشنوند.من هم هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. آمدم بیروت.پسری که نگهبان جلوی در بود,به محض دیدنم گفت:حالا این حرف ها رو به مردم زدی که چی بشه؟چرا واقعیت رو نگفتی؟ گفتم:دور از واقعیت هم نبود.بچه ها دارن می جنگن.دیگه می خواستی بگم داریم شکست می خوریم؟بگم داره بهتون خیانت میشه که مردم از دست برن؟ دیگه نایستادم دویدم به طرف مسجد.از آقای نجار برای پانسمان دست دختری که توی عباسیه بود ,وسایل گرفتم و برای دخترهای درمانگاه تعریف کردم چه دیدم و چه گفتم.یکی از آقایان مسجدی که قبل از ورود من داشت با مریم امجدی صحبت می کرد,حرف هایم را که شنید گفت:خواهر حسینی خوب شد که این حرف ها رو گفتی .ولی این طور هم نباشه که مردم مصر بشوند,بمونن. گفتم:من هر چی به عقلم رسید,گفتم:درست و غلطش رو نمی دونم. گفت:نه.کارتون درست بود.منتهی نباید امید صد در صد بهشون داد. وضعیت عباسیه را برایش گفتم.گفت:می گم براشون آب ببرن.غذا هم تو این چند روزه تا جایی که شده فرستادیم.ولی جمعیت روز به روز بیشتر می شه. گفتم:خدا خیرتون بده.مردم بی آب نمونن. گفت:ماشین که آب آورد یه تانکر می فرستم اونجا. تشکر کردم,وسایل پانسمان را برداشتم و رفتم عباسیه.آنجا پانسمان دست دختر را عوض کردم.ترکش کمی از گوشت ساعدش را برده,جراحتش را کلی بخیه زده بودند.آلودگی گازها نشان می داد,زخم خونریزی کرده است,به او توصیه کردم,بیشتر مراقب باشد. ادامه دارد... رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798