🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل: حالا این خانه,ولی صاحبش کجا بود؟بلند شدم.دنبال ک
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک:
توی آن نور کم که از شعله های آتش زیر خاکستر های منقل بیرون می زد,می توانستم اشک هایش را ببینم که تمام پهنای صورتش را پر کرده است.بغض کردم و گفتم:چرا این طور می گویید.درسته ما توی سختی هستیم ولی صفا و قشنگی ای که تو نه ما هست,هبچ جا پیثا نمی شه.اگه ما توی یه خانواده دیگه بودیم و سختی نمی کشیدیم قدر زندگی و چیزهایی رو که داریم نمی دونستیم و این قدر قوی نمی شدیم.
دستم را گرفتم و گفت:نه,شما باید مرا ببخشید.
خیلی تعجب کردم.او که این قدر زحمت می کشید.زحمتی که اصرار داشت برایش زور بازو خرج شود و نان حلال به دست بیاید.او حتی کار توی بندر را قبول نداشت,می گفت:خیلی از مسائلی که توی بندر هست باعث می شه پولش شبهه ناک باشه.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:دلیلی نداره شما عذرخواهی کنین.ما راحتیم,همین که همه با هم هستیم,راحتیم.بعد سرش را بغل کردم و بوسیدم.او هم مرا بوسید.
وقتی به خودم آمدم دیدم لیلا لباس هایش را عوض کرده و پشت سرم ایستاده.گفتم:بریم؟سری تکان داد و راه افتادیم.با اینکه دل نمی کندم ولی باید می رفتیم.به زینب گفته بودم,زود برمی گردیم.در را بستیم و بیرون آمدیم.چون تعداد کشته هایی که به جنت آباد آورده می شد ,مثل قبل نبود,فکر کردم از نیرویم توی مسجد یا احتمالا در خطوط بیشتر استفاده کنم.
از لیلا جدا شدم.سپردم مواظب خودش باشد و آمدم مسجد جامع.جلوی در وانتی استاده بود.پشتش مجروحی خوابانده بودند.ترکش به تمام تنش گرفته,سر تا پایش خونی بود.آقای نجار مشغول رگ گرفتن بود.آقای نجار سرمش را دستم داد و گفت:مستقیم ببریدش بیمارستان.
بعد پرید پایین و وانت راه افتاد.حال مجروح خوب نبود.یک چشمم به سرم بود و یک چشمم به مجروح.به پل نرسیده هواپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند.محدوده پل شلوغ بود.مردم در حال خروج بودند.آتش توپخانه بیشتر توی حاشیه شط می ریخت.توی آن ترس و هیاهو هواپیماها بمب هایشان را ریختند.به خودم می گفتم:الان است که پل را بزند و جمعیت با پایه های پل در آب فرو بروند.همیشه از آب شط و غرق شدن در آن وحشت داشتم.توی بصره یکبار نزدیک بود توی آب شط رباط خفه شوم.رفته بودم کهنه های منصور را که تازه به دنیا آمده بود،بشویم,یک لحظه که آب می خواست کهنه ها را ببرد,خم شدم تا آن ها را بگیرم اما پایم سرید و توی آب افتادم.پنج سالم بیشتر نبود و نمی توانستم خودم را بیرون بکشم.چند بار زیر آب رفتم و دست و پا زدم.کسانی که آن دور و بر بودند متوجه شدند و نجاتم دادند.این اتفاق مرا بدجور ترسانده بود.حتی بعد ها با اینکه بزرگ شده بودم باز از آب می ترسیدم.دو,سه دفعه پیش آمده بود که با بابا به کوت شیخ رفتیم.آن زمان مردم برلی رفتن به محله کوت شیخ پ محزری که آن دست شط بود,سوار قایق و بلم می شدند.من وقتی سوار قایق شدم با تکان های قایق تنم می لرزید و احساس خفگی می کردم.حالا هم دلهره داشتم.در حین گذر از روی پل دیدم راکت های هواپیما توی کوت شیخ به زمین نشستند و آب شط کمی متلاطم شد.از روی پل گذشتیم.هر چه به طرف آبادان پیش می رفتیم دود آتش سوزی پالایشگاه که همان چند روز مورد هدف قرار گرفته بود,بیشتر می شد.این دود سایه سنگینی در آسمان ایجاد کرده بود و تنفس آدم را مشکل می کرد.مشامم از بوی گاز و نفت سوخته می سوخت.راننده سعی می کرد از بین ماشین ها سبقت بگیرد ولی چندان موفق نمی شد.مجروح دیگر به حالت اغما افتاده بود و گاهی صدای ضعیفی از او می شنیدم.از جوانی که او را آورده بود و همراه مان بود,پرسیدم:مال کدوم محله اس؟
گفت:از محدوده بیمارستان مهر,فلکه احمدزاده آوردمش.
مجروح را جلوی اورژانس بیمارستان تحویل دادیم.پرستارها خسته و درب و داغان بودند و از زیادی مجروح می نالیدند.یکی از آن ها گفت:چرا آوردینش اینجا؟!ببر جای دیگه.گفتم:حالش خرابه .جاهای دیگه هم می بریم.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798