eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هشتم: صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وس
بسم الله الرحمن الرحیم : دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره گفت:من غبطه می خورم. گفتم:به حال کی؟به حال چی؟ گفت:نمی دونم.به حال شما,به حال اینا.نمی دونم به حال کی باید غبطه بخورم. همین موقع پاسداری که از جنت آبادهمراهمان آمده بود با پاسدار دیگری که ژ_سه در دست داشت,آمد.عبدالله روی سقف ماشین رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ_سه داشت ,جای عبدالله ایستاد. ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم:خداحافظ.با صدای آرامی گفت:خدا به همراه تون. چون خیابان کنار شط در تیررس بود,راننده جلوی مسجد جامع دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت.ابراهیمی تا ما به چهل متری برسیم,ایستاده بود و ماشین را نگاه می کرد.راننده به سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر شدیم توی ترافیک پمپ بنزین ماند.ماشین ها برای بنزین صف بسته ,راه را مسدود کرده بودند.اصلا راه نبود ,عبور کنیم. وضع عجیبی بود.سر وصدای مردم کلافه ,با بوق ماشین ها باعث می شد,صدا به صدا نرسد.عبدالله از بالای ماشین فریاد می کشید :راه رو باز کنید. راننده نیسان هم ق می زد.ولی فایده ای نداشت.یکدفعه عبدالله شروع کرد به تیراندازی هوایی.مردم وحشت زده به طرفمان بر می گشتند و نگاه مان می کردند.موقع حرکت ما از جنت آباد حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره مردم دیده می شد.به عبدالله گفتم:برادر معاوی مردم خودشون ترسیدن.شما دیگه شلیک نکن. گفت:آخه باید راه باز بشه. از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولانی ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ_سه به دست با عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید:برای چی تیراندازی می کنید؟چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟ حسین و عبدالله گفتند:می خوایم راه رو باز کنیم. پاسدار با فریاد گفت:همه می خوان راه باز بشه.همه می خوان برن به کارشون برسن. پسرها گفتند:ما شهید داریم. پاسدار جواب داد:دارین که دارین,باید صبر کنید. او را کم و بیش می شناختم .اسمش ماجد بود.چهره نورانی و پر جذبه ای داشت.توی مغازه دو دهنه عطاری پدرش که در میدانگاه بازار صفا بود,او را دیده بودم.از کردهای ایلام بودند که از عراق رانده شده بودند.بابا با پدرش سلام و علیک داشت.از برخوردش ناراحت شده بودم.بلند شدم و با عصبانیت گفتم:چرا داد می زنی؟ما باید شهدا رو زودتر برسونیم. گفت:یه خرده صبر کنید. گفتم:نمی شه.اینا سه روزه که موندن.زیر آفتاب هم بمونن متلاشی میشن.بیا ببین چه وضعی دارن. آمد جلو.وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از زیر جنازه ها جاری بود افتاد,جا خورد.شروع کرد به عذر خواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند.تند و فرز این طرف و آن طرف می دوید و راه را باز می کرد.ماشین که حرکت می کرد,می آمد روی رکاب می ایستاد.دوباره که ترافیک گره می خورد ,پیاده می شد و تلاش می کرد.راننده های دیگر هم همکاری می کردند ولی انگار نمی شد.بعضی از ماشین ها بنزین نداشتند و باید آنها راهول می دادند.خیابان با اینکه پهن بود بسته می شد.این بار برادر ماجد که برای کنترل و امنیت پمپ بنزین آنجا بود خودش ناچار و مستاصل شروع به تیراندازی کرد.ما هم فریاد می زدیم:آقا برو کنار .آقا راه رو باز کن.با سر و صدای ما توجه مردم به ما جلب می شد .جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند.چند نفر از پیرزن ها مرثیه خواندند و گریه سر دادند. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798