🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_هفتم: جوان صفحات دفتر را که تقریبا یک سوم آن پر شد
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_هشتم:
گفتم:بابا کی اومد خونه؟
گفت:عصری اومد خداحافظی.سجاده اش را برداشت و رفت.وقتی حرف بابا را زد صدایش لرزید.بعد ادامه داد:بابات نگفته برید که ما بریم.باید اون تکلیف ما رو معلوم کنه.وقتی اون هست من کجا برم؟
به منصور،حسن،سعید و زینب که در این فاصله دورم را گرفته بودند اشاره کردم و گفتم:دا تو رو خدا به خاطر ما بیا برو مسجد جامع.بذار خیال ما راحت باشه.من که نمی گنم از خرمشهر برو.می گم یه جای امن تر برید.بچه ها گناه دارن.
گفت:همه جا خطر هست.این طور که پیش می ره،معلوم نیست چه اتفاقی بیفته.کی بمونه.کی بره.دلم گواهی بدی رو میده زهرا.
دلداریش دادم .به بچه ها هم گفتم:دا را اذیت نکنید ها.از خونه هم در نیایید.محله خیلی خلوته.کسل و بی حوصله چیزی نگفتند.نگاهم که به گوشه باغچه افتاد،جای خالی گوسفندها و بزی که برای نذری محرم خریده بودیم،خالی دیدم.از دا پرسیدم:چرا گوسفندها نیستند؟
گفت:بابات بردشون مسجد جامع.گفته می آید برنج و روغن ها را هم می برد تا برای نیرو ها غذا درست کنند.
دو سال بود که از اول محرم تا دهم محرم ،بعد از ظهر ها روضه داشتیم و روز تاسوعا و عاشورا خرج می دادیم.بابا اعتقاد داشت گوسفندهایی که می خواهد برای نذری امام حسین (ع) قربانی کند،باید از مدت ها قبل خوراک پاکی خورده باشند تا گوشت شان طیب و طاهر باشد.می گفت چیزی گه به اسم ائمه است باید در نهایت طهارت باشد .به خاطر همین ،از چند ماه قبل از محرم گوسفند می خرید و پرورش می داد یت سفارش می کرد از ایلام برایمان بیاورند.بابا این نذر را برای خرید خانه کرده بود.هر بار هم قبل از آمدن محرم خانه را برای مراسم روضه خوانی سیاه پوش می کرد.روضه هایمان خیلی شلوغ می شد.آنقدر جمعیت می آمد که دیگر توی اتاق ها و پذیرایی جای سوزن انداختن نبود.روضه خوان مان زن علویّه ای بود که در حوزه علمیه قم تحصیل کرده بود.بعد از روضه با چای دارچینی یا شیر و کعک(نوعی شیرینی خشک و شیرین)لب لبی یا رنگینک از عزاداران پذیرایی می کردیم.
با دا خیلی حرف زدم تا راضی اش کردم.وقتی مطمئن شدم خانه نمی ماند و می رود مسجد.از خانه بیرون زدم.توی راه چهره دا و حرف هایش از نظرم گذشت.این چند روز لاغر و رنگ پریده شده بود.دا که اینقدر آرام و صبور بود،حالا توی حرف ها و حرکاتش دلشوره و تشویش می دیدم.
چشم که باز کردم جلوی مسجد جامع بودم.ابراهیمی تا مرا دید گفت:خدا به دادمون برسه.باز ابن طوفان اومد گرد و خاک به پا کنه.
گفتم:اگه وضعیت اونجا رو می دیدی،این حرف رو نمی زدی.من اونقدر می روم و می آیم تا بالاخره نتیجه بگیرم.
گفت:اصلا شما چرا با خود جهان آرا صحبت نمی کنی؟اون فرمانده سپاهه.اگه راهی داشته باشه ،کوتاهی نمی کنه.
گفتم:من ایشون رو از کجا پیدا کنم؟
گفت:والا نمی دونم.تواتاق جنگ.تو فرمانداری ،تو مسجد ،تو خط،همین جوری همه جا می چرخه.
گفتم:عجب حرفی می زنی.من که نمی تونم دوره بیفتن دنبالش.
همین طور که این طرف و آن طرف را نگاه می کرد و معلوم بود از دست من مستاصل شده،گفت:برو سراغ اون برادرا.
به جایی که اشاره کرد،نگاه کردم.چند نفر سپاهی را توی حیاط مسجد دیدم.انگار منتظر کسی یا چیزی بودند.چون توی این مدت دایم می رفتند توی خیابان و بر می گشتند توی حیاط و این و آن حرف می زدند.
ابراهیمی که انگار به کشف بزرگی دست پیدا کرده بود تا لز دست من خلاص شود،آن ها را صدا زد و گفت:تو رو خدا بیایید ببینید این خواهر چی میگه.
سپاهی ها آمدند به طرفمان و بعد از سلام و علیک پرسیدند:چی شده؟چی کار دارید؟
گفتم:نمی دونم کاری از دیتتون بر می یاد یا نه.نمی دونم وضعیت جنت آباد رو تو این چند روز دیدید یا نه ؟!کشته ها همین جور روی هم ریختن.هبچ نیرویی برای کفن پ دفن اونا نیس.از دست اون غسال های پیر و خسته هم بیشتر از این کاری بر نمی یاد.من هر چی می یام اینجا و خواهش و التماس می کنم یه فکری برای اونجا بکنن،فایده ای نداره.دست آخر هم میگن برو به برادر جهان آرا بگو.منم که به ایشون دسترسی ندارم.می خوام شما این حرف ها رو به گوشش برسونید.ازش بخواید یه فکری ،یه چاره ای برای جنت آباد بکنه. اونجا درسته قبرستونه ،ولی جدای از مسائل جنگ نیست.جنگ باعث شده اونجا به این وضعیت در بیاید.اون هایی که الان اونجا هستن به خاطر همین مسئله کشته شدن.نمی شه که ما رهاشون کنیم.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798