🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_چهارم: بابا اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آباد خا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم:
میگ ها آنقدر با سرعت از بالای سرمان رد شدند که نتوانستم چیزی تشخیص بدهم.حتی نفهمیدم اندازه شان چقدر بود.تنها چیزی که خیلی واضح بود،این بود که میگ ها در ارتفاع خیلی پایینی پرواز می کردند.از روز اول هواپیماها می آمدند ولی از دیروز که روز سوم بود،بمباران هوایی شدت گرفت.دیگر فهمیده بودند این طرف هیج نیرویی برای مقابله با آن ها نیست.به همین خاطر،جرأت می کردند و در ارتفاع پایین پرواز می کردند.از زبان نظامی ها که همه جا پراکنده بودند،شنیده بودم؛هواپیماهای آواکس برای شناسایی می آیند و میگ های ۲۱ و ۲۳روسی ،شکاری و جنگنده هستند.میگ ها بمب هایشان را آن سمت پادگان دژ توی بیابان بین پادگان و خانه های کوی شاه عباس ریختند.زمین زیر پایمان لرزید.صدای انفجار شدید و دود و گردو غبار به هوا رفت.حتی صدای خرد شدن شیشه های کوی شاه عباس هم می آمد.صدای غرش ها مرا یاد خورشید گرفتگی دوران مدرسه ام انداخت.آن روز همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت.طوفان ،باد و رگبار شدید همه جا را گرفت.رعد و برق و غرش ابر ها ،دل آسمان را می شکافت و صدای وحشتناکی ایجاد می کرد. طوری که همه ترسیده بودیم و بیشتر بچه ها گریه می کردند.الان این غرش جنگنده ها همان ترس را در من ایجاد کرده بود.همه با دست هایمان ،گوشمان را گرفتیم و روی زمین مچاله شدیم.دلم می خواست ببینم چه اتفاقی دارد می افتد.از روی زمین بلند شدم تا خوب ببینم.سرم داد زدند:بشین دختر.برای چی بلند شدی؟
نشستم و با کنجکاوی رد میگ ها را گرفتم.آنها بعد بمباران دور زدند و دوباره از بالای سرمان رد شدند.اینبار سمت پلیس راه راکوبیدند.دود سیاه و غلیظی که به آسمان بلند شد،معلوم کرد گاراژ و تعمیر گاه های ماشین های سنگین دیزل آباد مورد اصابت قرار گرفته و در حال سوختن است.ازطرف فلکه فرمانداری هم صدای انفجار آمد.یقینأ برای انهدام پل هم رفته بودند.همه چیز خیلی زود و سریع اتفاق افتاد.ولی به نظرم خیلی طولانی می آمد.میگ ها چند بار دیگر هم توی آسمان دور زدند و به طرف شلمچه رفتند.نگران بودم اگر توی جنت آباد بمب بریزند تمام قبر ها زیر و رو می شود و دیگر نمی شود چیزی را تشخیص داد.وقتی مطمئن شدیم میگ ها رفتند،بلند شدیم و به کارمان ادامه دادیم.یکی از مرد ها نفرین می کرد:خدا لعنت تون کنه .بعثی های از خدا بی خبر.ایشالا نسل تون از روی زمین کنده شه.همه عزیزامون رو کشتید.به جنازه هاشون هم رحم نمی کنید.آخه ما چه گناهی کردیم.نمی ذارین مرده هامون تو قبرستون هم آروم بگیرن.مرد دیگری آرامش کرد و گفت:اگه فانتوم های ما بلند می شدند،اینا اینقدر پررو نمی شدن.
مردها به دفن جنازه ادامه دادند.چون جنازه ها زن نبودند،رفتم فرغون را از کنار غسالخانه برداشتم.به زحمت چند تا سنگ لحد در آن انداختم و راه افتادم.توی زمین ناهموار و پر از دست انداز جنت آباد راه بردن فرغون سخت بود.هر بار که توی دست انداز می افتاد و چپ می کرد،دادم در می آمد.بلند کردنش خیلی سخت بود.کمرم از سنگینی اش خم می ماند و راست نمی شد.سنگ ها بتنی بودند و اندازه هایی حدود ۴۰×۶۰با قطر ۵سانتی متری داشتند.
بهم می گفتند:دختر نمی خواد سنگ بیاری.سنگینه.نمی تونی.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسالفقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798