بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتم:
با این حال از رو نمی رفتیم .فقط راه به راه می رفتیم سر حبابه(کوزه ای گلی که روی سه پایه قرار می گیرد.)وآب خنک می خوردیم.از طرفی هم چشممان به در بود که پاپا از راه برسد.او همیشه تابستان ها سر ظهر با یک هندوانه زیر بغل به خانه می آمد. آن را می شست و توی صندوق پر از یخ می گذاشت. بعد که خنک می شد,آن را قاچ می کرد و به هر کداممان تکه ای می داد و می گفت:حالا بروید خانه تان.
مهربانی های بی بی _مادر بزرگم_هم دست کمی از پاپا نداشت.او بینم ما و بچه هایش هیچ فرقی نمی گذاشت.آن قدر خوب و مهربان بود که ما تا لحظه مرگش نفهمیدیم,او نامادری دا است و دایی نادعلی ,دایی سلیم و خاله سلیمه هم ,برادر ها و خواهر ناتنی دا هستند.
پاپا چند سال بعد از مرگ زن اولش یعنی مادر دا و دایی حق علی ,با بی بی ازدواج کرده بود.چون این طور که می گفتند ,اهالی روستای زرین آباد دهلران که همگی از نسل امامزاده ابراهیم ,فرزند امام محمد باقر (ع) بودند_فقط با سادات وصلت می کردند.پاپا هم بعد از ازدواج با بی بی به خاطر خشکسالی ,کار کشاورزی در روستا را رها کرده و با خانواده اش به بصره آمده بود.
بی بی در حق دا واقعا مادر ی کرده بود.دا هم خیلی او را دوست داشت.محبت هایش ما را هم به او وابسته کرده بود.اما روزگار خیلی وفا نکرد و حادثه ای تلخ باعث شد,ما او را از دست بدهیم.
ماجرا از این قرار بود که سحر ماه رمضانی ,بی بی برای تهیه سحری بلند می شود و منقل را روشن می کند.اما وقتی برای شعله ور شدن آتش منقل روی آن نفت می پاشد,خودش هم می سوزد.صبح وقتی خبر دادند و ما به خانه پاپا رفتیم,آثار سوختگی کتار حوض آبی که بی بی به طرفش دویده و همان جا افتاده بود ,هنوز دیده می شد.
روز های آخر عمر بی بی توی بیمارستان ,دا مراقبش بود. بی بی خیلی تشنه بوده و طلب آب می کرد.اما پزشکان اجازه نمی دادند آب بخورد و بالاخره بعد از چند روز تحمل درد و رنج ,به رحمت خدا می رود.پاپا او را در نجف دفن کرد.دا در مرگ بی بی خیلی بی تابی می کرد.
بعد از این حاد ثه ,عمه دا که او را می می صدا می زدیم,اداره خانه پاپا بر عهده گرفت.می می از چند سال قبل در خانه پاپا زندگی می کردو توی کار ها کمک دست بی بی بود. این طور که خودش می گفت ,نه سالگی عروسی کرده بود.چند سال بعد از ازدواج ,خدا پسری به او می دهد که ظاهرا خیلی باهوش بوده ,ولی در سن هشت سالگی در اثر بیماری سرخک از دنیا می رود.دو سال بعد شوهرش هم می میرد و او تنها می ماند.می می زن جوانی بوده ,ب خاطر همین پیش تنها برادرش می آید.می می هیچ وقت غم تنها پیرش را فراموش نکرد.هر وقت ما کاری می کردیم که او ناراحت و دلگیر می شد ,گوشه ای می نشست ,از پسرش می گفت و گریه می کرد.ما بچه ها عاشق می می بودیم. او برای ما خیلی زحمت می کشید و واقعا مثل یک مادر دلسوز بود. غیر از ما بچه ها ی دایی ها و خاله ها را هم او بزرگ کرد . من ترجیح می دادم بیشتر پیش می می باشم.چون گاهی آن قدر سر گرم بازی می شدم که اگر خانه خودمان بودیم متوجه صدا ی دا نمی شدم که برای نگه داشتن منصور صدایم می کرد"وینچ ,وینچ زهرا ؟کجایی؟کجایی زهرا؟
جوابی که نمی شنید عصبانی می شد و به کردی می گفت :گیس بریه همین ده کو؟گیس بریده کجایی؟
اما می می کاری به کارمان نداشت.روی تخت ها بالا و پایین می پریدیم و با عروسک هایی که با ساقه نخل و در پیت حلبی و کمی پارچه ساخته بودیم همراه خاله سلیمه عروسک بازی می کردیم.در این بین دایی ناد علی بود که وقتی از سر و صدای ما به ستوه می آمد ,بازی مان را به هم می ریخت و یا طناب تاب را باز می کرد.این طور وقت ها کمی آرام می ماندیم تا عصبانیت دایی فرو کش کند یا اینکه از خانه بیرون برود تا ما بتوانیم به بازی ادامه بدهیم.
شب های تابستان می می توی حیاط جا می انداخت و پشه بند رویش می زد.پاپا یک تخت جداگانه ,گوشه حیاط داشت که روی آن می خوابید.هر شب ,سر خوابیدن کنار می می بین ما بچه ها_خصوصا من و سید محسن_ دعوا می شد.می می برای راضی کردنمان هر بار دو نفر را نوبتی این طرف و آن طرفش می خواباندو دست هایش را زیر سرمان می گذاشت.آن قدر قصه می گفت و شعر می خواند تا خوابمان ببرد.
کتاب دا / خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
کپی برداری و ارساب بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖«#قسمت_هفتم» 🌴💫🌴💫🌴 🌷❤️شهد
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_هشتم»
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
@KhanevadehMontazeran
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄ #احکام #قسمت_هفتم ❗️نماز با بدن نجس 🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️ ᪥ ⃟●═════᪥
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
#احکام
#قسمت_هشتم
❗️داداش من میخوام وضو بگیرم، همه اعضام باید خشک باشه؟؟؟؟
#عکسا_رو_ببین_متوجه_میشی
🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️
᪥ ⃟●═════᪥᪥᪥●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════●⃟᪥
التماس دعای فرج 🤝.