🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهاردهم: بالاخره بعد از سه ,چهار ماه بابا و بچه ها آمدند.
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_پانزدهم:
سال 1350 صاحبخانه مان که در شادگان زندگی می کرد,از بابا خواست تا خانه را تخلیه کنیم.باباهم خیلی زود دست به کار شد.یک روز که بابا و دا می خواستند دنبال خانه بروند,بچه ها را به من سپردند.در را هم به رویمان قفل کردند مبادا کوچه برویم.
آن روز خانه همسایه بغل دستیمان ختنه سوران بود.سید محسن برای تماشا به پشت بام رفته بود.من توی اتاق با سید منصور مشغول بازی بودم که لیلا سراسیمه آمد و گفت:زهرا بیا که محسن مرد!من فکر کردم الکی می گوید , ولی وقتی گفت به جان دایی حسینی ,دیگر نفهمیدم چه جور بچه ها را رها کردمو به حیاط دویدم.محسن کنار پله ها بیهوش افتاده بود.چشمش متورم و سیاه شده ,بیرون زده بود.هیچ خونی هم در کار نبود.
ن با دیدن محسن در آن وضعیت جیغ کشیدم و صورتم را چنگ انداختم.لیلا هم ترسیده بود.هر دو گریه می کردیم و خودمین را می زدیم.در همین موقع در زدند.دختر خانم نوروزی همسایه روبه رویی مان بود.از همان پشت در گفت:مادرم می پرسد چه شده ؟ چرا اینقدر جیغ می کشید؟
گفتم:محسن مرده !ازبالا پشت بام افتاده
گفت:خب چرا در را باز نمی کنید؟
گفتم:بابا و دا رفته اند بیرون. در را هم قفل کرده اند.
ننه جاسم _همان خانم نوروزی_که زن تنومند و هیکل داری بود ,بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که در چار طاق باز شد.بعد هم که محسن را دید,گفت این بیهوش شده,باید ببریمش بیمارستان.پدر ومادرت کجا هستند؟
گفتم:رفته اند دنبال خانه بگردند.ولی می دانم الان خانه یکی از فامیل هایمان هستند.
گفت: خدت برو دنبالشان بگو بیایند.
در تمام طول راه فکر می کردم چه طور خبر را به دا بگویم که هول نکند. آخر او بچه دیگری در راه داشت.وقتی رسیدم,همه از دیدن من تعجب کردند.
دا پرسید:برای چه آمدی اینجا؟
گفتم:عمع هاجر از ایلام آمده .در حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم.
بابا گفت :هاجر چه طور این همه راه را پا شده امده اینجا؟
گفتم:من نمی دانم. حالا که آمده.خودش گفت که عمه هاجرم.
این همه حرف سر هم کردم,اما صورت زخمی و خراشیده من آن ها را به شک انداخت.دروغ گفتن فایده ای نداشت. آن قدر پرس و جو کردندتا بالاخره مجبور شدم بگویم:محسن زمین خورده و حالش بد شده است.من هم از ترس صورتم را کندم.ولی چیزی نیست حالش خوب است.الن هم ننه جاسم آنجاست.
دا با شنیدن این حرف حالش به هم خورد و از هوش رفت.
وقتی به خانه رسیدیم,سید محسن را به بیمارستان برده بودند.چند دقیقه ای از امدنمان نمی گذشت که دیدیم می می به سر و سینه می زند وگریه کنان می آید.محسن را او بزرگ کرده بود.خیلی دوستش داشت,مثل پسر خودش.طاقت از دست دادن این یکی را نداشت. نمی توانست ببیند بلایی سر او آمده است.
نمی دانم این خبر چه طور پخش شد که یک دفعه خانه پر از دوست و آشنا شد.همه گریه و زاری می کردند.ناامید بودند. او را از دست رفته می دانستند.
کتاب دا / خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد........
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
کپی برداری و ارسال بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄ #احکام #قسمت_چهاردهم این یه ذره گناه که اشکال نداره!!!! ❗️حتما تصاویرو ببینید
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
#احکام
#قسمت_پانزدهم
❗️رفت و آمد با خونه بینماز
🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️
᪥ ⃟●═════᪥᪥᪥●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════●⃟᪥
التماس دعای فرج 🤝.