eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهل_و_نهم: بعد در حین غسل مس میت,یاد کشته هایی که غسل داده
بسم الله الرحمن الرحیم : زینب مجبورم کرد برایش قصه بگویم.هر چه می گفتم؛خسته ام .خوابم میاد؛زیر بار نمی رفت.آخر سر یک چیزی سر م کردم و برایش گفتم.زینب که رفت,لیلا که کنارم دراز کشیده بود ,شروع کرد به پرسیدن.این یکی بدتر از آن یکی بود.به هیچ جوابی قانع نمی شد.وقتی هم رضایت داد,دست از سرم بردار,خودم از شدت خستگی خوابم نمی برد.چشم هتیم که روی هم رقفت,کابوس ها به سراغم آمدند.انگار توی قبر بودم و یک نفر مرا به به عمق آن می کشید.هر چه تلاش کردم خودم را از دستش رها کنم,نمی شد.همین طور که در تقلا بودم,دیدم از مسافت نه چنداهن دوری ,چهره های عجیب و غریب و ترسناکی به طرفم حمله ور شدند.می خواستم از توی قبر بیرون بیایم و پا به فرار بگذارم.ولی پایم محکم گرفته شده بود,نه راه پس داشتم نه راه پیش .در آخرین لحظاتی که آن موجودات ترسناک نزدیکم شدند,از خواب پریدم.بد جوری عرق کرده بودم.قلبم می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند.صلوات فرستادم و خدا را شکر کردم که از خواب پریده ام وگرنه از ترس قالب تهی می کردم.دوباره که خوابم برد,باز خواب دیدم.خواب هایی که صحنه های درهم و برهم و شلوغی داشت و من احساس ناراحتی می کردم.تا صبح چندبار از صدای نفس نفس زدن هایم بیدار شدم.یک بار که از خواب پریدم,صدای دا را شنیدم.به بابا می گفت:تو چرا به این دختر چیزی نمی گویی؟چرا مانعش نمی شوی,جنت آباد نرود؟از حرف دا خیلی ناراحت شدم.گفتم:الان کار دستم می دهد.ولی بابا گفت:الان وقت این حرف ها نیست.ما باید خودمون هوای همدیگرو داشته باشیم..اگر قرار باشه من نذارم,اون همسایه اجازه نده,پس کی می خواد جلوی دشمن بایسته.این جوری که دشمن یه روزه میاد ,همه مملکت مون رو لاشغال می کنه و شرف و ناموس همه مون رو از بین میبره.این بعثی ها که نمی دونی چه بی وجدان هایی هستند.این ها نوه ناموس سرشون می شه,نه دین و ایمون دارند.بضی هاشون از حیوونای وحشی هم بدترند.با حرف بابا خیالم راحت شد و دوباره خوابم برد. آخرین بار که بلند دم,اذان صبح را گفته بودند.از جا کنده شدم و رفتم نماز م را خواندم.از دا که بیدار بود,پرسیدم:دیشب بابا کی اومد؟ گفت:آخر های شب. پرسیدم:الان کو؟ گفت:اذان را که دادند رفت. خیلی دلم می خواست دوباره برگردم توی رختخواب و تا ظهر بخوابم ولی چون می خواستم بروم جنت آباد باید دست به کار می شدم.لیلا هخم بک دفعه از جا پرید.دو تایی هل هلکی شروع کردیم به کار کردن.صبحانه درست کردیم.سفره انداختیم.من بچه ها را بلند کردم و لیلا رختخواب ها را روی هم گذاشت.سر سفره لقمه درست کردم و دست بچه ها دادم.خودم هم یک لیوان چای سر کشیدم و دویدم,لباس پوشیدم.دا وقتی دید من و لیلا در تکاپوی رفتن هستیم,گفت:کجا؟ دوتایی گفتیم:جنت آباد. گفت:چرا دوتاتون با هم لااقل یکی تون بمونه کمک کنه. من گفتم:من که نمی تونم بمونم.بهشون گفتم؛امروز هم می رم.قول دادم برم کمک. لیلا هم با تضرع گفت:دا منم می خوام برم کمک کنم. دوباره من گفتم:سعی می کنیم زود بیاییم کمکت کنیم. دا سکوت کرد.ما هم معطل نکردیم و از خانه بیرون زدیم.توی راه از اینکه لیلا با من می آید,نگران بودم.چون دختر عاطفی و حساسی بود,می ترسیدم نتواند تحمل کند و اثر بدی روی روحیه اش بگذارد.از آن طرف نتواند کار کند و آبروی من برود.برایم سوال بود چرا هر چه بیشتر از صحنه های دلخراش آنجا می گفتم ,او بیشت رپا فشاری می کرد که بیاید.جوابی که برای این سوال داشتم,این بود که من و لیلا چون فقط یکسال با هم تفاوت سنی داریم و توی کار ها همیشه با هم بوده ایم,او دوست دارد که همه جا با من باشد.الان هم نمی خواهد از کاری که در آن برای مردم خیری وجود دارد ,عقب بماند.برای اینکه خیالم از بابت لیلا راحت باشد گفتم:می ریم جنت اباد .باید سریع مشغول به کار بشی ها.معطل نکنی.بگی من نمی تونم.من می ترسم.این حرف ها رو نداریم .داری میای,هر کاری بود باید انجام بدی. بیچاره برای اینکه با من بیاید,گفت:باشه هر کاری بهم بدهند انجام می دم. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798