🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم اله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_پنجاه_و_هفتم: سه,چهار جنازه ایی که از صبح بیرون فرستاده بودی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_پنجاه_و_هشتم:
وقتی به غسالخانه برگشتم,لیلا جلوی در منتظر بود.با غساله ها خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.هر چه چشم چرخاندم,بابا را ندیدم.تعجب کردم.گفته بود از فردا دیگر جنت آباد نمی آید.تا فبل از ظهر غیر آن دفعه که دست هایش را بوسیدم و با هم حرف زدیم باز دو ,سه بار او را در حال کار دیده بودم.ولی انگار دیگر طاقت نیاورده بود و رفته بود.
موقع بیرون امدن از جنت آباد چند نفر از همکارانش را دیدیم.آن ها هم تعطیل کرده ,آماده رفتن بودند.رفتم جلو.بعد زا سلام و خسته نباشید پرسیدم:بابام کجاست؟چرا با شماها نیست؟
یکی از آن ها گفت:آقا سید,ظهر دست از کار کشید و رفت.
آن یکی گفت:خیلی هم ناراحت بود.تا ظهر تحمل کرد ,بعد گفت:دیگه نمی تونم وایسم.
پرسیدم:کجا رفت؟
گفتند :نمی دونیم.شاید رفته باشه شهرداری.
پرسیدم:از ظهر که رفته دیگه برنگشته؟
گفتند:نه.
خداحافظی کردم.راهم را کشیدم و آمدم سمت لیلا .دلشوره بابا را داشتم ولی نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم.
خیلی گرفته و ناراحت بود.می دانستم هم خسته است و هم گرسنه.یقین داشتم کار غسالخانه و دیدن اجساد متلاشی و درب و داغان بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که شانزده سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است.
آخر فقط جراحت ها و زخم بدن ها نبود.بحث شکسته شدن حریم و حجب و حیا هم مساله جدی بود که مرا تحت فشار روحی قرار می داد. خیلی ناراحت می شدم,لیلا بعضی از این صحنه ها را ببیند یا اصلا آنجا باشد.با همه این حرف ها حضورش برای من قوت قلبی بود. برای اینکه او را به حرف بیاورم,از بین خانه ها و کوچه ها که می گذشتیم ,گفتم:ممکنه فردا پس فردا هم محله ما رو هم بزنن.
لیلا که انگار حرف مرا نشنیده باشد,گفت:یعنی فردا هم همین وضعه یا فردا دیگه تموم می شه؟
ساکت شدم.جوابی نداشتم به لیلا بدهم.توی محله خودمان که وارد شدیم,خاموشی مطلق بود.مردم به هشدار های رادیو که مرتب اعلام می کرد؛چراغ هاد را روشن نکنید.گونی های پر از شن ,پشت پنجره ها بگذذارید و استتار کنید,خوب گوش کرده بودند.انگار خاک مرده همه جا پاشیده بودند که نه صدایی می آمد و نه نوری دیده می شد.از زن ها یا مردهایی که همیشه دم غروب جلوی در خانه هاشان دور هم می نشستند و گپ می زدند,خبری نبود.یکی ,دو نفری را هم که توی مسیر دیدیم از کنار پیاده رو با شتاب می رفتند.به در خانه که رسیدیم هر دوتایمان تعجب کردیم.در خانه برخلاف همیشه باز بود.رفتیم تو.دا توی حیاط بود.سلام کردیم.با لحن خوبی جوابمان را داد و پرسید:چه حال؟چه خبر؟
لیلا گفت:هیچی.کشته پشت کشته.اون قدر زیادن که نمی رسیم دفنشون کنیم.
من پرسیدم:دا از بابا چه خبر؟
گفت:اومد هل هلکی ضبط و چند تا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت.
پرسیدم:شب میاد؟
جواب داد:نمای دونم.چیزی نگفت.
لیلا گفت:دا آب هست؟می خوام حموم کنم.
گفت:تو لوله ها نیست منتهتا من آب جمع کردم.
خنده ام گرفت.از ترس اینکه همین جوری بریم توی خانه ,توی ظرف ها آب جمع کرده بود.کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذذاشته بود تا وقتی ما برسیم آب گرم شود.ما رفتیمد حمام.چون آب کافی برای شستن لباس هایمان نداشتیم,جند دقیقه بعد دا در زد .لگنی جلو آورد و ما لباس هایمان را داخلش انداختیم.به نظر بوی کافور به دماغش زد که با اکراه به لباس ها نگاه کرد و در حالی که می رفت لگن را کنار باغچه بگذارد ازم پرسید:دختر تو نمی ترسی می ری قاطی جنازه ها؟!
گفتم:نه.
از لحظه ای که وارد شده بودیم,منتظر بودم دا غر بزند و شکایت کند.ولی هر چه می گذشت می دیدم خیلی ملایم و مهربان برخورد می کند.پیش خودم گفتم:حتما بابا سفارش مون رو به دا کرده.
از حمام که در آمدیم,شام حاضر بود.سفره انداختیم.سعید و حسن و زینب همه اش دور ما چرخ می خوردند.حسن از اینکه مدرسه ها تعطیل بود اظهار خوشحالی می کرد ولی سعید که ذوق داشت مدرسه برود,ناراحت بود و از من پرسید:پس من کی می رم مدرسه؟
دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم.جوابی نداشتم که بگویم.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798